4سال پیش بود تو همین روزها تو خونه مون ولوله بود.آخه قرار بود تنها دخترت مثلاً عروس بشه.تو گیر ودار خرید جهیزیه و کارهای مربوط به عروسی بودیم.قربونت برم چقدر اون روزها شاد بودی.بخاطر من!!!
اما نگرانی رو هم تو چشمات میدیدم.از اینکه دارم ازت دور میشم و میرم تو غربت.یادم نیست چی شد که اونقدر دلت شکست و قلبت درد گرفت که کارت به بیمارستان کشید.
میگفتن سکته کردی.من باورم نمیشد همه امید داشتیم که برمیگردی.مید.نستم برمیگردی و به آرزوت میرسی و منو تو لباس سفید عروسی میبینی.برا همین وقتی بعد از 10 روز از بیمارستان مرخص شدی خیالم راحت شد و راضی شدم بیام تهران برا باقی مونده ی خرید
ای کاش نمیرفتم.تا ته مونده ی لحظاتی رو که میتونستم هوایی رو که نفس میکشی رو با جون و دلم حس کنم.
تو خونه ای که قرار بود زندگیمو شروع کنم بودم که عروست گفت دوباره بردنت بیمارستان
بازم باورم نشد.تو بازار بهت زنگ زدم حالت بد شده بود بابا گریه میکرد.نمیدونستم صداتو برا آخرین بار میشنوم.ولی اصرار داشتم باهات حرف بزنم.الهی دخترت می مرد و تو رو تو اون حال نمیدید
گوشی رو گرفتی بهت گفتم خرید کردیم ، تو بازاریم
با نفس هایی که به زور بالا میومد بریده بریده گفتی: اِ .....الاهی....خوشبخت....بشید!!!
هنوزم زنگ اون دعایی که کردی تو گوشمه.
و ده دقیقه بعد تو رفتی و دختر تنهاتو تنها تر کردی
نمیدونم دعات مستجاب شد یا نه
باورم نمیشد همون روزی که کارت عروسیم داشت پخش میشد رفتی
درست یک هفته قبل عروسیم
هفتمین روز رفتنت شد روز عروسیم
اما عروس سیاه پوش
اون روز تمام خوشی ها و لذت های دنیا برای همیشه تموم شد برام
دیگه شادی برنگشت تو دلم
حتی وقتی پسرم بدنیا اومد
حتی وقتی پسر کوچیکتو داماد کردم
حتی وقتی بعد از اون دعای خیری که در حقم کردی رفتم مکه و برگشتم
هیچیِ هیچیِ هیچی نتونست جای خالیتو پر کنه برام
بی مهری زیاد دیدم از خونواده ای که وقتی بودی برای هم میمردن
تنها شدم تنها
یادته وقتی گهگاهی دلم میگرفت ازم میپرسیدی چرا نگاهم دیگه برق نداره
دیگه نداره مامان دیگه هیچوقت اون برق برنمیگرده
دلم بدجوری تنگته.نگفتی خواهر ندارم تو غربت کسیو ندارم دق میکنم؟
مامان منو ببخش بخاطر همه ی بدی هایی که در حقت کردم
ببخشید که دختر خوبی برات نبودم
ببخشید بخاطر همه ی چیزهایی که دوس داشتی باشم اما نبودم
دعام کن مثل لحظات آخری که برام دعا میکردی
همیشه محتاج دعاتم.
به امید دیدار
دختر دلتنگ تو