من ۲۰ سالم بود ازدواج کردم با بچه بازی خودم رابطمو با خانواده شوهرم خراب کردم هی هرچی شد گفتم وای اینا منظورشون ب من بود تیکه انداختن ب من اخم کردن منو محل نذاشتن خواهرت فلان کرد مامانت اینو گفت شایدم خیلی جاها حق داشتم و واقعا ناراحتم میکردن اما ارزششو نداشت ک خرابش کنمو اینو بکنم جنگ ک همه بفهمن.عقلمو دادم ب ماادر خواهرم هرچی شد گفتن جمع کن بیا خونه ی بابات منم سر کوچیکترین چیزی جمع کردم رفتم اینقد رفتم ک دیگه از ارزش افتادمو هیچکس نیومد دنبالم و خودم دست از پا دراز تر برگشتم...اینقد تحت تاثیر حرفای مامان و خواهرم بودم ک هی بدگویی میکردن از خانواده شوهرم از چشمم افتادن کوچکترین اتفاقی میوفتاد میکردم جنگ و نمیرفتم خونشون.البته بگم شوهرمم بی تقصیر نبود دست بزن داره و خیلی بد دهنه خیلی توی بهم زدنه رابطه ها تاثیر داشت من تا یه کلمه میگفتم مامانت اینو گفت شروع میکرد فحش و دادو بیداد و ابرو ریزی و زنگ میزد ب مامانش میگفت اینو گفتید بهش و کلا شرف ادمو میبرد اینقد اینجوری شد تا دیگه همه چی بهم خورد .یروز ک همینجوری رفته بودم طبق معمول قهر خونه ی بابام یدفه یادم اومد رمز اینستا خواهر شوهرمو دارم بعد گفتم بذار ببینم همونه عوضش نکرده زدم دیدم رفت داخلش ناگفته نمونه رابطم بااین خواهر شوهرم ک کوجیکه افتضاحه خیلی ب من حسودی میکنه سر پول خرج کردنو لباس اینا....رفتم داخل اینستاش از سر کنجکاوی شروع کردم گشتم توی چتاش و خوندم باکلی پسر چت +۱۸ داشت با دخترا هم داشت حتی خلاصه خیلی وضعیتش خراب بود یه لحظه گفتم بذار حالشو بگیرم از روی بچگی و خامی تمام پستاشو پاک کردمو رمزشم عوض کردمو تو پیجش زدم ک هک شدی یه اینستای دیگه داشت با اینستای خودش ب اون یکی اینستاش ب اسم اینکه من دوست پسر سابقتم پیام دادم عکسای بد فرستادمو گفتم یادته ازین کارا باهم میکردیم و... خدا منو ببخشه خیلی خریت کردم اینقد اذیتم کردنو از خونه انداختنم بیرون وقتی حامله بودم فقط میخواستم زهرمو بریزم میخواستم فکر کنه دوس پسرشم دنبال یه مدرکی بودم ازش حوصله دارید بگم بقیشو؟