حالا داشته باشین داستان منو
منو شوهرم با کلی دوندگی و فلاکت و گریه زاری باهم ازدواج کردیم بعدش ۴ سال عقد بودیم همیشه مامانم میگفت ی روز مونده به عروسیت میبرمت دکتر وای به حالت اگه کاری کرده باشی من احمقم از ترس باور میکردم و تو اون ۴ سال هیچ اتفاقی نیفتاد بعدشم ازدواج کردیم خونم ی شهر دیگه بود ملت اومدن برا عروسیمون خونه ما خابیدن تا چن وقتم که مهمون داشتیم آرزو داشتم که به ارامش برسم خلاصه این بود ماجرای من.درعوض قدرشناسم هست شوهرم واقعا هرچیزی که سخت به دست میاد باارزش تره