نمیگم که چه سختیهایی رو بما گذروندن از اول زندگی تا الان و من باز بخاطر شوهرم و اینکه بزرگتره احترامشو نگه میدارم و همیشه تعریفشو میکنم،
دیشب دعوتش کردم شام،اومده،
من یه مرغ مینا دارم
از قفس که درش آورد شروع کرد به زدنش
دستاشو پاهاشو نوک میزد،
بعد من که صداش کردم اومد پیشم و ولش کرد،
بعد همسرم شروع کرد تعریف کرد که انقد این حیوون باهوشه همه چیو میفهمه و...
برگشت گفت از دختر آبجیتم بیشتر میفهمه نه؟
دختر آبجیت میشه دختر خواهر شوهرم یکسالش نشده و خیلی بامزس،فهمیدم غیر مستقیم میگه که اینو کردین بچه خودتون 😳
بعدشروع کرده از کارای اون تعریف کردن ک خیلی خوبه وفلان،
منم داشتم ب مینام غذا میدادم و قربون صدقش میرفتم برگشت گفت
اینو ولش کنید بچه بیارید این براتون کار نمیشه ها
میدونم ب من گفت ولی جمع بست که مستقیم نگه ،
نه ساله عروسی کردیم و بچه نداریم
خیلی حرفش دلمو شکست
خوب مگه دست ماس که نمیشه
دیشب با گریه خوابیدم
به هیچکس نمیتونم حرفمو بگم ،بجز اینجا که راحتم