مثلا وقتی بعد سه چهار سال یه جفت کفش میخری انقد ذوق میکنی که خدا میدونه یا وقتی بعد دو سال میری دندون خرابتو که از دردش شبا تا صبح مسکن میخوردی تا خوابت ببره درست میکنی یه حسی داری که اصلا نمیتونی حتی توصیفش کنی...
یا مثلا گوشی بدرد نخورتو دزد میبره و روزا نقشه میکشی چجوری پول جور کنی با قرض و وام که خودت واسه خودت گوشی بخری، کلی کیف میده هر روز یه گرفتاری داری هر روز یه سرگرمی جدید داری هر روز یه حسرتی تو دلته هر روز یه بغض جدید تو گلوته...
شبای زیادی ارزوی مرگ میکنی حتی. ولی به محض اینکه یه خبر خوش کوچولو بهت میرسه همهی غصه هات یادت میره...
ادم تنهایی هستی چون دیگران باهات نمیجوشن چون پول نداری چون بدبختی ولی با تنهاییت حال میکنی. میشه رفیقت. حتی شاعر میشی تو این تنهایی کلی استعداد ازت سرازیر میشه تو این تنهایی مبتکر میشی متفکر میشی بزرگ میشی... چرا؟ چون هی فکر میکنی با خودت هی فکر میکنی چجوری خودتو نجات بدی...