چشمانم را میبندم... بویی میشنوم از پنجره ی نیمه باز اتاق...بوی بس خوشیست.. خنکای آن روحم را مینوازد و همچون رودی بر پیکره ی تن خشکیده ام جاری میگرد...
چشمانم را باز میکنم.. زیرا در من طاقت این انتظار نیست.... پاورچین پاورچین به سمت لولای پنجره میروم.. نسیم روح نوازی از لابلای درز و شکاف های پنجره، صورتم را بوسه باران میکند... نزدیک تر میشوم... نور عظیمی بر فضای تاریک اتاق میتابد.. وحشت زده میشوم و چشمانم را محکم میفشارم... ندایی از درون، آرام و بیقرار در من میپیچد... در تارو پود شرَیان های حیاتیم میگسترد.... و زمزمه میکند:چشمانت را باز کن ای بنده ی گناهکارم... من پشت در منتظرت هستم... دیدم دیر کردی نیامدی، خودم به دیدارت آمدم......
و من مدهوش میشوم...
نوشته مناجات#