دو ساله تو عقدم.مشکلات داشتیم با همسرم ولی نذاشتیم کسی بفهمه و خداروشکر داره حل میشه با کمک مشاور
وضع مالی خانواده ها خوبه خداروشکر و کم بچه ایم از دو طرف
از اول گفتم به جای جهیزیه ،می خوایم خونه بخریم
خانوادم انقدر نشنیده گرفتن که خونه رفت بالا،
امروز گفتم بابا رفتنم نزدیکه،اگه الان ندین بعدا باهاش کاری نمیتونم بکنم.(ما نامزدی نداشتیم،تو شام عروسی قرار شد شریک باشیم.) بابام گفت اوه ! مگه عروسی هم می خوای بگیری؟!
خانواده شوهرمم حتی کلمه عروسی رو به زبون نمیارن
میدونم هزینه بالاس،پدرها وظیفه ندارن،و ...
ولی قلبم شکست،انتظار نداشتم خانواده خودم هم نخوان عروسی رو.
همیشه تو خوابهام میدیدم عروسیمه ولی هیچ کار نکردم،همیشه ته قلبم خودم رو تو لباس عروس ندیدم.
انگار ارزوی لباس عروس رو باید به دلم بمونه😔
از رفتارها و حرفها احساس اضافه بودن دارم.
(فقط دلم گرفته.میدونم حقی ندارم😢)