خیلی حالم بده. شوهرم بازم بخاطر بچه باهام دعوا کرد. بازم دخترم شیطونی کرد و خورد زمین با من دعوا کرد. داد و هوار راه انداخت. گفت یه روز تعطیل بار اومدیم تو این سگدونی. از صبحش ناراحت بود بازم سر من خالی کرد. قرار بود صبح بره کارای وامو بکنه نرفت. بعد با مامانش حرف میزد گفت نه نرفتم دانبال وام. بعد من گفتم تو که گفتی به مامانم نگفتم قراره برم دنبال وام. اونم عصبانی شد صبح فت بخوام وام بگیرم به تو ربطی نداره. اینم بگم که چرا ازش پرسیدم چون باباش گفته وام گرفتید بدید من واستون نگهدارم. منم نمیخواستم بدونن. از دستش دلخور شدم.ولی ماجرا تموم شد و عادی بود. یکی دو ساعت بعد بچه شیطونی کرد رفت بپرو میز عسلی سوار شه یهو چپ شد افتاد شروع کرد گریه. منم اونموقع نماز میخوندم. شوهرم رقت پیش بچه یهو عصبی شد هم با بچه دعوا کرد و گفت زهر مار هم کلی با من دعوا کرد و هولم داد