شوهرم اسمش شوهره وگرنع احساس میکنم با ی بچه کوچیک زندگی میکنم همه چیزشووو خونوادش خبردارن حتی چیزایی که من نمیدونم و اونا میدونن روزی ۱۰بار به شوهرم زنگ میزنن تمه ی کارشونو به شوهر من میگن بااین که پدرشوهرمم جوونه خسته شدم هزاربارم بهش گفتم خیلی بچا ای درس شو مرد شو نمیفهمه
عین ی بچه میمونه دارم دیونه میشم اخه مردم انقد مادرپرست خانواده پرست نونش به اونا میده بد خبرمرگمم پامیشیم میریم اونجا ی دعوایی میفته که اونجا لال باشیم باهم حرف نزنبم اگه دعوام نیفته همینه انگارمنو نمیشناسه
بخدا حالم دیگه داره بهم میخوره
حالا تواقدامم اخه خیلی تنهام این مرده ام یا میاد خونه میخوابه یا صب تا شب با ننه باباش میحرفه یا تو تلوزیونه بنظرتون بچا بیاد درست میشه