بچه ها من هشت سال با یکی دوستم هی نگین چرا هشت سال و فلان. ما قصدمون ازدواجه الانم داره کم کم اوکی میشه قبلش به هیچ وجه نمیشد شرایطشو نداشتیم .خوب بود بریم توی بدبختی زندگی کنیم؟واقعا خوشالم که عاقلانه رفتار کردیم.بنده خدا مامانش دو ماه و نیم پیش فوت شد.قبلشم میخواست بیاد خواستکاریم مامانش برای پسرش که یهو فوت شدن.از اول از رابطه ما خبر داشتن.هی میگفت بیا ببینمت روم نمیشد.تا اینکه بنده خدا فوت شد و من رفتم بهشت زهرا روز خاک سپاری و روز سوم فوتشون.بابای دوست پسرم منو اونجا دید.دلم براش کباب شد.بدجوری شکسته شد توی یه روز.بنده خدا پارکینسون داشت از قبل و متاسفانه با مرگ همسرش بدترم شد و زمین گیر شد. حالا اینو میخوام بگم که چقدر خانواده خوبی هستن.اخه اینجا همه از جاری و پدرشوهر و این چیزا بدشون میاد.اما من توی این هشت سال چیزی جز احترام از زن داداشا و داداشای این اقا ندیدم.اخه با اونا در رفت و امد بودم. حالا هر شب برای مامانش قرآن میخونم.بچه ها وقتایی که تلفنی باهام حرف میزد انقدر مهربون بود. خدا رحمتش کنه.کاش به حرفش گوش میدادم و می رفتم دیدنش قبل از فوتشون. حیف فقط حیف. من توی این مدت چندین بار با مامانم و بابام غذا درست کردیم و برای باباش فرستادیم .باور کنین از روی خودشیرینی نبود چون بابام قبل از فوت پدربزرگم ازش پرستاری میکرد حالا کاملا دوست پسرمو شرایط بابای دوست پسرمو درک میکنه.اینم بگم که بابای من خودش نماز خونه فکر نکنین بی دین و ایمونیم ولی همه چیز منو میدونه