خالم اینا ی خونه ویلایی خیلی بزرگ داشتن که حیاطش مث باغ بود تو ی محله قدیمی..خونه واسه عموی شوهرخالم بوده ک خیلی سال پیش از یهودیا خریده (شوهرخالم خودش سن بالا بود و فوت شده) وقتی عموش فوت میکنه خونه به شوهرخالم میرسه چون وارث نداشته
خلاصه منو بچه های فامیل همیشه عادت داشتیم عید و تابستون بریم خونه خالم تا اینک دگ شوهرخالم فوت شد و خالم اونجا تنها شد و تصمیم گرفت بفروشه
۱۷-۱۸ سالم بود اخرای اسفند با بچه های فامیل رفتیم خونه باغ و همیشه عادتمون بود همدیگه رو میترسوندیم
تااونموقع ما هیچ چیز ترسناکی نه دیده بودیم و نه شنیده بودیم و نه حس کرده بودیم
ساعت ۱۱ ۱۲ شب بود ۷ نفر بودیم نشسته بودیم تو حیاط و گفتیم قایم موشک بازی کنیم پسرداییم چشم گذاشت و همه قایم شدیم
یهو دخترخالم از تهه حیاط گفت من بازی نمیکنم کیوان جر میزنه
همه اومدیم بیرون و کیوانو دیدیم ک ارنجشو زده ب دیوار و میگه چی میگی
دخترخالم گفت الان مگ تو انباری نبودی
من قبل پشت بشکه نشسته بودم و قایم شده بودم کیوانو دیدم که سرشو روبه دیوار کرده بود و داشت میشمرد
گفتم ن والا اینجا بود
هممون بدجور ترسیدیم و این داستان دیگه ادامه داشت...