دوستان من موقع دانشگاه با یه پسری آشنا شدم که سر یه مساله ای یه مدت باهم کلاس میرفتیم و برمیگشتیم...تو راه کلی حرف میزدیم و اون خاطره خنده دار میگفت وااای چقدر من جلوی خنده هامو میگرفتم که نخندم و سنگین باشم مثلا... خیلی هم باهم جور بودیم و هماهنگ...کلا از نظر رفتار و شباهت واقعا مثل دوتا دوقلو بودیم...بعد یه مدت دیگه نیاز نبود باهم بریم ولی قشنگ یادمه منتظر میموند سر خیابون تا باهم بریم یا موقع برگشت هم میومد دنبالم...بعد من متوجه میشدم که این ازم خوشش اومده...نگاهم که میکرد یه جوری میشد قیافش...ذوق خاصی داشت تو چشماش...بهم آخرین دفعاتی که دیدمش میگفت امتحانتو بده بعدش تابستون که بشه باهم بیشتر باشیم آشنا بشیم..کلا حس میکردم خواستگاره به احتمال زیاد
ولی از یه شهر دیگه بود ...البته فقط دوساعت فاصله شهرهامون بود...اما من کلا نمیتونم از مامانم دور باشم...گاهی مریض میشه سکته مغزی هم داشته...برا همین کلا هر جور خواستگاری از شهر دیگه داشتم رد میکردم
بعد این پسره یکم هم ماجراش فرق داشت خودم هم ازش خوشم میومد بانمک بود کلا رفتاراش برام جذاب بود ...امااااااا دوسال از من کوچکتر بود و خودش خبر نداشت...فکر میکرد من کوچیکترم
تا اینکه من برای امتحان ارشد آماده میشدم که کلا قطع رابطه کردیم و اون دیگه فقط گاهی زنگ میزد که من بتونم راحت درس بخونم و شهر خودشون بود
بعد امتحانم هم چون مامانم دچار سکته مغزی شد کلاااااااا داغون شدم و حالم بددددددد بود احساس میکردم مُرده متحرکم ...
بهش نگفتم اینجوری شده...کلا هیچی نگفتم..همون موقع هم ما اسباب کشی کردیم چون دلیل سکته مامانم به خونه قبلیمون هم ربط داشت ...برا همین سریع از اونجا رفتیم تا مامانم وقتی از بیمارستان برمیگرده بیاد خونه جدید و روحیه اش عوض بشه و....یادمه چندتا پیام برام فرستاده بود نخونده بلاک کردم...اس ام اس زده بود نخونده پاک کردم...اصلا نمیدونم آخرین بار چی برام نوشته بود...اون سیم کارتم رو هم نمیدونم کجا گذاشتمش که کسی زنگ نزنه بهم...آدرسمون رو هم که دیگه نداشت
بعد گذشت و گذشت من ازدواج کردم راضی هم هستم از ازدواجم...امروز یه جا تصادفی دیدمش خیلی یه جوری نگاهم کرد دلم سوخت...سریع سوار ماشین شدم حرکت کردم....حالم بده از اینکه یه انسان رو اینجوری اون موقع ناراحت کردم...اون که نمیدونه من تو چه شرایط سختی بودم....