بچه ها امروزخواهرشوهر و مادرشوهرم رو نهار دعوت کرذه بودیم بعد اومدن شام هم موندن منم سنگ تموم گذاشته تو پذیرایی بعد شب قبل شام شوهرم با خواهر زاذش همش کشتی میگرفت گفتم مجید یه بار دوبار شوخی بسه بچه خسته شد قبلشم همه هی میگفتن نزن بچرو و بشین و این حرفا برگشت پیش اونا گف به تو چه اصلا برو خونه بابات کل خستگیم تو تنم موند