دیگه آبرویی برام نمونده ازدست شوهر دیوونم بچه هام نوجوونن هر کاری کنن فریاد میزنه چهرش سیاه میش با چشمای قرمز ولبای سفید بعد فریاد میزنه به شدت همه همسایه هامیشنون هر حرفی هم بزنم میگه ساکت همسایه ها میشنون به خاطر هرچیز ی که از بچه هاببینه اینطوری میشه ازمن نمیبینه چون منو حبس کرده ومن پذیرفتم که یه برده ام ولی بچه ها هرکاری کن شب دیر بیان یاهرچی اوضاع زندگی من این میشه بچهاه من خیلی صبورم ولی به خدا کم اوردم افسردگی میگیرم بعضی وقتا میرم دکتر قرصامو میریزه دور خودشم نه دکتر میاد نه مشاور فقط پیش وکیل میرع که اونم دیگه نمیره خسته شده بس که پول الکی داده به وکیل