باز خوبه شوهرت هوات رو داره!!!مادرشوهرم منوهم برا جشن برادرشوهرم دعوت نکرد😐دیشب‌زنگم‌زد بعد چندین ماه ک‌چرا نیومدی اینجا‌منم گفتم خونه مامانم راحت ترم اونجا شلوغه فقط همینو گفت!حالا امروز شوهرم‌اومد پسرم رو برد باخودش 😒منم خو هیچ
میتونی همین حرفتو بهترو با سیاست تر بگی بگو اره واسه خودتم خوبه نزدیک محل کارته برات راحت تره و خوب از الان کنار هم نباشیم بهتره به هر حال مادر با بچش بحثش میشه چه برسه به عروس و ادم یروز ساکت میشه ولی بعد چند بار حرفی میزنیم که باعث دلخوری میشه و قراره ما تا اخر عمر باهم باشیم چرا خوب نباشیم باهم و همدیگرو تحمل کنیم این طوری شوهرتم میفهمه که تو دوست داری با اونا خوب باشی و اونان که سنگ میندازن با هیچ کسم در موردش بحث نکن شما باهم تصمیم بگیرید بعد بزار شوهرت خودش با اونا طرف بشه همه جا خودتو بکش کنار بگو شوهرم خودش میدونه یه ادم بالغه خودش میدونه داره چیکار میکنه
شوهرم هوامو داره ولی نه طوری که من متوجه بشم مثلا میگم دیروز قبل از اینکه به خودش ثابت بشه و جریان تولد بیاد وسط من ازش پرسیدم خانوادت با من مشکل دارن آیا یساعت بحث میکرد باهام که تو اهل حاشیه ای و میخوای زندگیت حاشیه داشته باشه و...خواهرش گفت فردا تولده خودش تا آخر رفت بعدش دیگه غیر مستقیم پشتمه مثلا گفت فردا بیا بریم دور بزنیم همون تایم تولد رو گفت یا گفت راضی هستی ماشینو بفروشم خونه بخریم تو شهر دیگه
تو همون روش خودتو داشته باش فقط زیاد باهاشون صمیمی نشو و توقعی نداشته باش ازشون و چیزی از زندگی و مسائل بین خودتون بهش بگو
در مورد پولاش هم سوال کرد بگو والا پسرتون دوست نداره من قاطی مسائل مالیش بشم خودش میدونه چیکار داره میکنه من وارد این مسائل نمیشم
به نظر من برو.
اون وسط هم چند تا قر بده و بیا خونه.😁😎💃
بخدا تا حالا همینجور بوده حتی یبار مامانش یه تشری به من زد بعد من خندیدم نامزدم بعدش گفت خوشم میاد که دنبال بحث نیستی هر کس دیگه ای بود ناراحت میشد حالاهم که اینجوری باهام دعوا گرد میخواست دست پیش بگیره پس نیوفته وگرنه خودش میدونه من چجوری هستم من همونم که بهش میگم خواهرت دستش تنگه بهش کمک کن بعد اوناداینجوری هستن خودش همه چیزو میدونه انکار میکنه که من حق رو به خودم ندم
ببین من چهار تا خواهر شوهر داشتم یه مادر شوهر سن بالا که حتا به راه رفتنمم گیر میدادد این خواهر شوهرا هر کدوم واسه خودشون مادر شوهری بودن بگم شاخ در میاری ما باهم زندگی میکردیم منم میومدم میگفتم اینو گفتن اون کارو کردن شوهرم سکوت میکرد بعضی وقتا هم میگفت بسه نچین رو تسبیح حرفای بیخود رو ولی میدیدم که وقتی من نیستم تو اتاقم اونا پشت سرم حرف میزنن شوهرم ازم دفاع میکنه ولی در ظاهر چیزی نمیگفت منم بعد سه سال روش درستشو پیدا کردم الان با اونا هم خوبم شوهرمم اصلا حرف هیچ کسو بجز من قبول نداره
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
