منم اینجوری بودم یه روز از مهمونی اومدیم ساعت سه بود تا یه چایی بخوریم یه فیلم ولی کردیم و اینا دیدیم ساعت شیشه آقا رفت نون خرید صبحونه خوردیم تا اومدیم بخوابیم ساعت هفت بود از دندانپزشکی بود گفت ساعت یازده وقت دارید دیگه نخوابیدیم تا ساعت هفت غروب رسیدیم خونه هر کدوم یه طرف چرت میزدیم منم لذا درست کردم روغن گذاشته بودم داغ بشه بریزم رو برنج نگو چرتم برده روغن آتیش گرفته بود