تو مراسم های برادر شوهرم بودیم ک فوت کرده بود ... زن عموی شوهرم گفت چرا بچه دار نمیشید گفتم باهم مشکل داریمو اینا و گفتم چ مشکلاتی .. حالا خواهرا شوهرم فهمیدن ک به زن عموش گفتم به شوهرم گفتن .. شوهرم اومد خونه گفت آبروی منو بردی چرا با ابروی من بازی کردی ... و... میخواد طلاق بگیره ... الانم دو روزه از خونه رفته ... اشتباه کردم ولی اینقدر نابخشیدنیه ک بخواد ازم جدا بشه ... قسم خورد طلاقت میدم ... خیلی ناراحتم . من این همه مشکلاتو تحمل کردم ب خاطر اینکه دوسش داشتم ولی اون تا ی اتفاقی میوفته پا پس میکشه.. زن عموی شوهرم چیزی نگفته بود ب اونا. خواهراش خودشون رفتن سراغش ک عروسمون چی بهت گفته و ی دستی زدن و فهمیدن .. اگه خواهر واقعا دلش واسه برادرش میسوخت میدونستم اون حساسه چرا باید میومدن بهش میگفتن . بعدم گفتن . میخواددطلاقش بده بده برامون مهم نیست ... لعنت ب دهنم