بچهها من خودم از صبح اعصابم سر ترکیدن مداوم تاپیک خیلی خط خطی شد، خلاصهای که یادم مونده رو اینجا میذارم برای کسایی که پیگیر بودن.
مادربزرگ استارتر (فاطمه) تو شهرستانی که اسمشو نمیدونیم زندگی میکرده تو سن پایین مادرشو از دست میده و همراه بچههای عمهش بزرگ میشه. و یک وضعیت شبه سیندرلاگونه داره اونجا: تمام کارها رو انجام میده و...
تا اینکه دوازده سالش میشه و تصمیم میگیرن بدنش به اولین خواستگار. توی روز عروسی خواستگار توسط مردی که گویا خاطرخواه فاطمهست به قتل میرسه و روزگار فاطمه سیاه میشه. عمهش بیرونش میکنه اما پدرش قبولش نمیکنه (فرار میکنه میره کلا) شوهر عمه میبرتش توی مسافرخونه و معلوم میشه که پدوفیلی بیش نیست و تصمیم میگیره دختر بیپناه رو عقد کنه.
فاطمه چارهای نداره و قبول میکنه اما همون شب پریود میشه و رابطهای برقرار نمیشه.
شوهر عمهش فاطمه رو میبره تو یه روستا و براش اتاقی میگیره و خودش برمیگرده شهر موقتا، تو همسایگی پیرزن مهربونی زندگی میکنه که هوای فاطمه رو داره. تا اینکه یک روز فامیل جوونش (خواهرزاده؟) میاد بهش سر بزنه. پسر جوون سربازی به اسم علیرضا که با فاطمه یک تیکهای میزنه و از هم بدشون نمیاد. هرچند فاطمه میشنوه که پسره به خاله میگه که فقط بهش ترحم میکنه و فاطمه بچهست و بوی پشگل میده و....
خلاصه بعد مدتی شوهرعمه برمیگرده اما فاطمه میره تو مسجد قایم میشه و فرداش فرار میکنه میره شهرشون.
اونجا یک آشنا یا فامیلشون کمکش میکنه به عنوان خدمتکار یک پیرزن کار پیدا کنه.
فاطمه اونجا کار میکنه تا پیرزن میمیره و بیرونش میکنن.
اینبار میره تهران دوباره به عنوان خدمتکار برای خانواده ی متمول کار می کنه. بعد چندسال اتفاقی علیرضا رو میبینه. علیرضا رفتار دوگانه ای داره باهاش کلا هم بهش کشش داره هم در حد خودش نمی بینتش و تحقیرش میکنه.
علیرضا کم کم خودشو به دختر پولدار خانواده ای که استارتر براشون کار می کنه نزدیک می کنه.
بعد مدتی دختر خانواده مادربزرگ رو بیرون می کنه (حسودی به رابطهش با علیرضا؟!) و فاطمه که جای دیگهای نداره میره خونه ی علیرضا. بعد مدتی علیرضا وقتی میفمهه فاطمه باکره ست صیغه ش می کنه اما روی هم رفته آدم حسابش نمی کنه. بعد مدتی هم دلشو میزنه و می بره میذارتش روستا پیش خاله ی پیرش. فاطمه بعد مدتی برمیگرده خودش و میبینه که علیرضا با دختر پولدار صاحبکارش ازدواج کرده. در عین حال میفهمه که از علیرضا بارداره....
میره شهرستان خونه مادر پدر علیرضا. اونا ازش می خوان بچه رو بندازه و در مقابل بهش خونه بدن و کار پیدا کنن. اجبارا قبول میکنه.
تا اینکه علیرضا میاد میگه بچه رو ننداز بده به ما بزرگش کنیم و به اسم همسر
فاطمه قبول می کنه میره تهران تو خونه ای که براش گرفتن
بعد اینکه بچه به دنیا میاد گاهی میارن شیر بده. بعد همسر علیرضا میاد بهش اطلاع میده قراره برن خارج با وساطت پدر علیرضا قرار میشه فاطمه رو هم به عنوان پرستار با خودشون ببرن اما بعد ناگهان همسر علیرضا میمیره... علیرضا میره خارج و اونجا با یک زن پولدار دیگه ازدواج می کنه. فاطمه و پسرش هم فعلا بلاتکلیف هستن.
داستان به اینجا رسیده فعلا قرار شد استارتر بیاد شب بقیه شو تعریف کنه. استارتر داره داستانشو تو یه تاپیک دیگه تعریف می کنه که من با اینکه ذخیره کردم لینکشو پیدا نمی کنم. نمی دونم چرا. شاید اونم ترکیده؟