مامانم گفت بیا لحاف دشک رو جاش رو عوض کنیم تو اتاق بعدش گفتیم جای میز کامپیوترم عوض کنیم سیمای مانیتور رو از جاش جدا کردم میز رو کشیدیم بعدش به داداشم گفتم بیا وصلش کن اومد توی کامپیوتر رو باز کرد بعد گفت روشن نمیشه انداخت گردن من گفت تو چشمت منو نمیبینه اومد کتکم زد مادرم حتی لبشم تکون نخورد گفت برو از خونه بیرون شب ۱۱ بود ساعت
تمامي دينم به دنياي فاني،شراره ي عشقي که شد زندگانی،به ياد ياري خوشا قطره اشکي،به سوز عشقي خوشا زندگاني،هميشه خدايا محبت دلها،به دلها بماند به سان دل ما،که ليلي و مجنون فسانه شود،حکايت ما جاودانه شود،تو اکنون ز عشقم گريزاني،غمم را ز چشمم نمي خواني،از اين غم چه حالم نمي دانی،پس از تو نمونم براي خدا،تو مرگ دلم را ببين و برو،چو طوفان سختي ز شاخه غم،گل هستي ام را بچين و برو،که هستم من آن تک درختي،که در پاي طوفان نشسته،همه شاخه هاي وجودش،زخشم طبيعت شکسته
خدا آن حس زیباییست که در تاریکی صحرا زمانی که هراس مرگ آرامشت را میدزدد یکی آهسته میگوید (کنارت هستم ) ودل آرام میگیرد .ای خدای بزرگ هوای ما بنده های کوچیکت رو داشته باش .هرگز نترسید، کافی است به آیندهای ناشناخته، همراه با خدایی شناخته شده اعتماد کنید. خدای دیروز و امروز خدای فردا هم هست