قبلش مرسی که راه حل دادین خارش نی نیم کم شه... خوابش برد...
حالااینوتعریف میکنم که واسه چندشب پیشه یکم احساس گناه دارم ولی باخودم میگم حقش بود...
راستش مادرشوهرمن ازاون دسته ازآدماس که چیزای خوبوواسه دخترش میپسنده ودوس داره عروسش همیشه باقناعت باشه... همیشه کم بخادوهمیشه هم اگه بهش بی احترامی شدساکت باشه وچیزی نگه... چندباری بچم بغلشون بودووقتی منومیدیدگریه میکردکه بیادبغلم یاذوق میکردومادرشوهرم همیشه اینجوروقتامیگفت ببین خرشومیشناسه😐منظورش ازخرمن بودم ومنم که لال هیچ جوابی نمیدادم تقریباهفت هشت باری گف ومنم به شوهرم گفتم شوهرم گفت هرچی دلت خواست جوابشوبده من پشتتم ولی من کلانمیتونم به بزرگتربی احترامی کنم شایدم بی عرضه ام... خلاصه چندشب پیش دوباره من ازاتاق اومدم بیرون وبچم منودیدگریه کردومادرشوهرمم بلافاصله همون حرفوزدشوهرمم عصبی شدبهش گفت مامان این چه حرفیه که میزنی مگه توخرمایی که زن من خربچش باشه... خلاصه مادرشوهرم که چیزی نگف فقط واسه من قیافه گرفت پدرشوهرمم کلابه شوهرم ومن محل نمیده بعداین حرف به نظرتون چیکارکنم اگه گلایه کردن چی بگم؟ ولی دلم خنک شدشوهرم اونجوری گف چون مادرشوهرم فکرمیکردبعدازبه دنیااومدن بچم من ازچشم شوهرم بیفتم...