چشمانی که تمام ادبیات مارا به خود مشفول کرده است چه ۶ا که ندارد
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم گاهی از دور تورا خوب ببینم کافیست
خوشا آنان که هر شامان تو بینند سخن با تو کرند و باتو نشینند
شاه نشین چشم من تکیه گه خیال توست
نگاه میکنی و من ز شوق می میرم
عشق یعنی در میان صد هزاران مثنوی بوی تک بیت نگاه مست و مدهوشت کند
دلم بهانه میکند طلوع دیدن تو را