2733
2734
عنوان

تجربه بارداری و زایمان و بچه داری

214 بازدید | 21 پست

خدایا من خیلی دوس داشتم بچه دار شم.

تو ۱۵_۱۶شهریور ماه بود عاشورا تاسوعا یه سفر برای ما به سمت مشهد جور شد از طرف اداره همسرم.که با پدر و مادر خودم و همسرم و برادر کوچکم و یکی دیگه از برادرام و زن و بچش عازم مشهد شدیم.شهریور ۹۸.یفر خوبی بود خیلی خوش گذشت.سفری بود که همش از اقام امام رضا داشتن یه کوچولو سالم درخواست میکردم به نیتش لباس پسرونه و دخترونه خریدم و رفتم حرم تبرک کردم و از ته دل خیلی از اقام رو همه نمازام دعا کردم یه کوچولو بهم بده.تو حرم یه استخاره زدم.

ایه ۶۷ سوره غافر امد با متن(او کسی است که شما را خاک افرید .سپس از نطفه ای ،سپس علقه ای (وخون بسته ای)سپس شما را به صورت طفلی(از شکم مادر)بیرون می اورد.بعد (رشد میکنید) تا به مقام کمال و قدرت خود میرسید.و بعد از ان پیر می شوید و (در این میان)پیش از رسیدن به این مرحله میمیرند.و در نهایت به اجل حتمی خود میرسید،شاید (در این مرحله)بیندیشید.

وقتی من این ایه دیدم خیلی خوشحال شدم حس کردم جوابم گرفتم واقعا حس خوبی بود تو حیاط حرم با همسرم نشسته بودیم که استخاره زده بودم و همون جا نذر کردم که فندقم دنیا امد سال دیگه ببرمش حرم پا بوسه آقام.

گذشت تا ۳۰ شهریور ماه من تازه چند روز بود تو یه بیمارستان جدید مشغول به کار شدم تا اینکه ۳۰ شهریور خیلی حالم بد شد و پریود شدم پریود من همیشه دردناک بود مرخصی گرفتم با حال بد رفتم خونه.خیلی دوس داشتم همون سال اربعین برم کربلا پا بوس اقام امام حسین ولی دیر اقدام کردم و نشد.

من تو شهریور ماه اقدام برای بارداری داشتم ولی نشد.توی مهر ماه خیلی دقت نداشتم رو بارداری چون عفونت داشتم و و زیاد به فکر بارداری نبودم.رفتم پیش دکتر و پماد و دارو برا عفونت گرفتم، استفاده کردم.

۲۴ مهر ما عازم شهرستان خودمون شدیم ۲۷ اربعین بود و ۲۸ تولد من.من باید ۲۷ پریود میشدم.ولی خیلی دهنم تلخ بود.یه مقدار حالت تهوع داشتم فک میکردم از داروهایه عفونته.به مامان زنگ زدم گفتم یه بی بی چک برام بخر.روز ۲۸ تولدم بی بی چک زدم در عین ناباوری دیدم یه خط پررنگ و یه خط خیلی کمرنگ هست شک کردم عکسش برا دکترم فرستادم گفت مشکوکه آزمایشدبده تو  وز تولدم بهترین کادو بود که خدا بهم داده بود خیلی خوسحال بودم.روز ۲۸ شوهرم برگشت سمت تهران که تعطیلات هفته بعد بیاد دوباره و من تنهایی شهرستان موندم.رفتم دکتر آزمایش دادم عصر زن داداشم تماس گرفت با دوستش که تو آزمایشگاه بود ساعت ۵ روز ۲۹خونه پدر شوهرم بودم که خبر خوب داشتن یه فندق کوچولو شنیدم.خیلی خوشحال بودم.یک آبان شوهرم برگشت شهرستان و شیرینی خریدیم و به پدر شوهر و مادر شوهرم خبر دادیم خیلی خوشحال شدن.

۱۰ ابان همراه شوهرم برگتیم تهران.یه دو هفته تقریبا موندم.دقیقا تو ذهنم نیست چندم بود که من به خاطر حال خیلی بدم تهوع خیلی شدید بود تو اون اعتراضات شلوغی بنزین سال ۹۸ روز سه شنبه بود هر چی مامان اصرار داشت که نرم تو اون شلوغی ولی اینقد که بد حال بودن با پرواز رفتم سمت شیراز خیلی وحشتناک بود.تا شهر ما دو ساعتی با شیراز فاصله بود شب خونه داداشم خوابیدم ولی خیلی سخت گذشت چون خیلی حالم بد بود.پنجشنبه همون هفته ازمون استخدامی داشتم ولی اینقد که حالم بد بود برا ازمون نمونده بودم و ناراحت بودم‌.چون برا ازمون خونده بودم.فرداش تو اوضاع شلوغی که افراد تنفنگ به دست و با پرتاب سنگ و شکستن شیشه ماشینا و اتیش زدن روبرو بود ما رفتیم سمت شهرمون مسیر دو ساعته ما ۵ ساعت رفتیم از بس همه راهها بسته بودن و اتیش میزدن‌.

بالاخره رسیدم خونه پدرم.روزایه سختی گذروندم‌.تویه دی ماه بود با مامانم برگشتیم تهران حالم بد بود ببخشید هر چی میخوردم بالا میاوردم.هیچی حتی اب تو شکمم جا نداشت.هر روز کارم سرم زدن بود بیچاره شوهرم اون یه ماه تهران بودم کلی اذیت شد.مامانم هم خیلی اذیت شد.کاهش وزن داشتم لبام همه ترک خورده بود لاغر شده بودم و رنگم زرد شده بود خیلی بد حال بودم ۲۹ دی برا چکاب رفتم دکتر وقتی دکتر وزنم کرد و شرایطم دید گفت خیلی وضعیتت بده و باید بستری شی.دو روز بستری شدم.شب اول یه خانم پیر خیلی مهربون پیشم بود حس ارامش خاصی داشت همش دعا میکرد انشالا هرجا هست خدا پشت و پناهش باشه یادم داد گفت دست راستت بذار رو قفسه سینت ۱۲بار سوره توحید بخون هر موقع بد حال بودی که این کار میکردم خیلی خوب بود.نمیدونم از دعا اون خانم بود یا واقعا تاثیر داروها حالم تو بیمارستان خوب شد همش منتظر غذا بودم وقت غذا شه غذا بخورم.روز یکم مرخص شدم دوشنبه بود شب قبلش برف خیلی خوبی امده بود به شوهرم گفتم من مرخص شدم تو خونه نمیام از خونمون متنفرم روز دوشنبه ساعت ۲ مرخص شدم رفتیم خونه ناهار خوردیم و رفتیم سمت شهرمون.من حالم بهتر شده بود.

۱۶بهمن بود رفتم سونو گرافی.۱۹ هفته بودم دل تو دلم نبود میخواستم جنسیت کوچولوم بدونم‌.خودم خیلی دختر دوس داشتم ولی حس میکردم مادر شوهرم عاشق پسره.همراه مادرم رفتیم تو اتاق سونو گرافی خدایا هر چی هست کوچولوم فقط سلامت باشه و عاقبت به خیر باشه خدایا کوچولوم به خودت میسپارم.

ببین من ۲۳ سالمه یه بچه دارم وضع مالیم خوب نیست شیرخشک و اجاره خونه و .....

میتونم خواهش کنم به هر کی که میشناسی بگی من ختم قرآن ختم انعام ختم صلوات و نماز و روزه قضا میخونم با نصف قیمت

♥️♥️♥️نائب میشم ،نماز روزه برای اموات ،ختم قرآن،سوره،اذکار انجام میدم با هدیه ی پیشنهادیه خودتون♥️♥️♥️♥️مدرک روخوانی روانخوانی ترجمه و تفسیر قرآن از موسسه بشارت و کلاس احکامم رفتم 

یسپارم.دکتر گفت واژنش میبینی کوچولوت دختر دروغ نگم یه لخظه به خاطر مادر شوهرم نارلحت شدم ولی مامانم دل تو دلش نبود عاشق دختر بود خیلی خوشحال بود دستاش پاهاش صورتش همه چیزشو بهم نشون میداد دکتر مهربونی بود.از سونو امدیم بیرون گفت برو کوچولوت خوابه بیدار نمیشه کمرش ببینم ۲۰ مین دیگه بیا رفتم بعد از ۲۰ دقیقه همه جیزش اوکی بود فداش بشه مامان.خبر دختر بودنشو به شوهرم دادم خیلی خیلی خوشحال شد.رفتیم سمت شهر بابام اینا تو راه همش مامانم نیگفت بینیش شبیهه تو بود گفتم مامان تو سونو کجا تشخیص دادی گفت حالا ببین که واقعا بینیش کپی شده بود از رو بینی من و حق با مادرم بود.شوهرم برا تعطیلات ۲۲ بهمن امد خیلی از داشتن دختر خوشحال بود و منم خیلی حس خوبی داشتم چون خواهر نداشتم.هر دقیقه اسم خوشکلش صدا میزدم باهاش حرف میزدم.خیلی دوس داشتم زودتر روزا بگذره و فندق کوچولوم بیاد.روزا از پی هم سپری شدتا اسفند ماه امد که کرونا شدت گرفت هر روز کار من گریه بود میترسیدم کرونا بگیرم و مشکلی برا فندقم پیش بیاد عید سال ۹۹کلا تویه یکی لز خونه هایه بابام به همراه داداشم کوچکم بودیم و هیچ دید و بازدیدی نداشتیم.گذشت تا ۱۷ فروردین به همراه شوهرم امدیم سمت تهران‌.حال من بهتر بود ولی پا درد و کمر درد زیادی داشتم و هنوز مزه همه غذا ها تو دهنم تلخ بود با خودم میگفتم قبلا مزه غذاها چطور بود میشه یه روز دیگه غذا برام خوشمزه بشه.میوه هایه تابستون خیلی دوس داشتم هر میوه ای میومد شوهرم فوری برام خرید میکرد من با عشق رو میوه ها سوره حمد و توحید ایه الکرسی میخوندم و میخوردم.چند بار هم سوره یوسف را رو سیب و یه مقدار میوه دیگه خوندم یه بار هم همسرم خوند.

گذشت تا سونو ۳۵هفته رفتم دکتر گفت دخترت شکمو پدر شکمو یا داییش گفتم به دایش رفته اگه شکمو وزنش ۱.۵بود.گذشت و گذشت.....


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

تا ۳۷ هفته من خارش شدید در قسمت پاهام داشتم با دکترم تماس گرفتم گفت نشکلی نداره.دکتر وقت سزارین برای ۳۱ خرداد داده بود.ولی من بدنم خیلی خارش داشت از اون جایی که من مریضایه خودم دیده بودم که کستاز بارداری شدن چه شرایطی داشتن خودم رفتم ازمایش دادم بله الکالا فسفات بالا بود ولی انزیم هایه کبدم اوکی بود با دکتر تماس گرفتم گفتم خانم دکتر من شک به کلستاز داشتم از دادم بالا بود گفت چهار روز دیگه تکرار کن.تکرار کردم و بله باز بالاتر رفته بود.من خیلی سنگبن شده بودم اصلا خواب نداشتم مشکل تو تنفسم داشتم شبا پاهام درد و بدنم خارش زیادی داشت تا حدی میخواروندم که قرمز نیشد و زخم میشد.و بالاخره دکتر وقت سزارین برای ۲۷ روز سه شنبه داد وای خدا دل تو دلم نبود یعنی قرار بود من کوچولوم ببینم وای خدا خودت مواظب کوچولوم باش.خدایا خیلی عذاب کشیدم خودت مواظبش باش.شب ساعت حدود ساعت ۴ بود خوابیدم البته کلا تو بارداری ساعت ۳ شب میخوابیدم تا ۱۱یا۱۲ روز بعد.۴رخوابیدم و ۵.۵ بیدار شدم دوش گرفتم و نماز خوندم رفتیم بیمارستان دل تو دلم نبود مامانم اینا به خاطر استراحت مطلق که دکتر داده بود ۱۸ خرداد به همراه داداش کوچکم امده بودن.همگی با خوشحالی رفتیم بیمارستان.ساک بیمارستانم من تو هفته ۳۲ بسته بودم نمیدنی چقد خودم و همسرم با ذوق وسایلشو خرید میکردیم خیلی خوشحال و منتظر امدنش بودیم.ساعت ۶.۵ حرکت کردیم ۷.۵ رسیدیم بیمارستان.بیمارستان اقبال خانم دکتر آزاده رضایی چه دکتر خوب و مهربونی خدا خیرش بده انشالا هر چی از خدا بخواد بهش بده خیلی کمکم کرد تو بارداری.

• تو لابی نشستیم شوهرم کارایه پذیرش انجام داد به خاطر کرونا مادرم و برادرم نتونستن بیان بالا منو همسرم رفتیم سمت بلوک زایمان‌.طبق صحبتایه قبلیم با دکترم قرار شد سوند تو اتاق عمل تو بی حسی برام بذارن‌.تو بلوک اماده شدم رفتیم سمت اتاق عمل.خانم دکتر انجا منو به بچه هایه اتاق عمل معرفی کرد که از همکاراست هواشو داشته باشین.وای نمیدونی چه حسی داشتم.باورم نمیشد تا چتد دقیقه دیگه مامان میشم خدایا به امید خودت زیباترین حس دنیا.تا حالا اون قدر خوشحال نبودم لحظه شماری میکردم که بغلش کنم دستایه کوچولوش بگیرم.دل تو دلم نبود تو فکر اینا بودم دکتر بیهوشی امد دکتر حواسم با حرفاش پرت میکرد و درباره کار و بیمارستان سوال میپرسید امپول کمرم زدن بدون احساس درد متوجه شدم پاهام کلا بی حس شده.دکار شروع کرد شاید از بی حسیم تا دنیا امدن دختر خوشکم ۵ دقیقه نشد ۹.۴۵ بود فرشته نلز من دنیا اوند.وای خدا چقد منتظر گریاش بودم چقد دوس داشتم ببینمش و بغلش کنم.دکتر گفت دنیا اومد مبارکه یه سفید برفی خوشکل‌.خانم دکتر پس چرا صدایه گریش نمیاد.نگران نباش الان صداشو هم نیشنوی.وای خدا جون صدایه فرشته کوچولوم بلند شد مامان قربونش بشه چقد صداش خوشکل بود.کوچولو منو تمیز کردن و قنداق کردن کوچولوم اروم بود برای اتاق عمل فیلم بردار گرفته بودیم مدام به دوربین نگاه میکرد و گریه نمیکرد خیلی اروم بود عزیز دلم.اورردنش پیشم گونه هلش گذاشتن رو گونه هام بوسیدنش وای خدایا یعنی این کوچولو مال منه یعنی این همه دنیای منه یعنی انتظارایه من به پایان رسید.بله کوچولو من امده بود صحیح و سالم خدایا شکرت ممونونم بابت داشتن این کوچولو ممنونم‌.تا ساعت ۱۱.۵تو ریکاوری بودم ولی به شوق بغل گرفتن کوچولو هیچ دردی نداشتم.۱۱.۵ رفتم بخش از اون ور هم کوچولوم از بخش نوزادان اوردن پرستار اموزش شیر دهی داد چه حس خوبی.چقدر منو و باباش و مامانم خوشحال بودیم.ساعت ۷ عصر بود من دردام شروع شده بود ولی به عشق نفسم برام مهم نبود.خیلی اروم بود گریه نمیکرد زیاد.تلفنها و تبریکا شروع شده بود ولی من حوصله نداشتم و فقط دوس داشتم به کوچولوم نگاه کنم.بالاخره ساعت ۷ عصر شروع به خوردن کردم.سوند کشیدن وای خدا نمیدونی موقع راه رفتن چه دردی داشتم .سزارین تنها چیز بدش راه رفتن بعد از عمل بود برا یه بار دوبار اول وحشتناک بود ولی گذشت‌.بهارین روز من گذشت خیلی خوش گذشت فکر نمیکردم این قدر خوش بگذره همه از درد و سختی زیاد میگفتن ولی به من خیلی خوش گذشت.فرداش مرخص شدم رفتیم خونه .کارایه نی نی همه خودم انجام میدادم.

2728

خیلی خوب بود بهترین حس دنیا.

روز ۳۱ یعنی روز ۵ روزه جوجو نازم بردیم بهداشت و دکتر دکتر که خدا ازش نگذره بدون هیچ ازمایش فقط برا اینکه ازشون دستگاه اجاره کنیم گفت بچه زردی ۱۵ داره نمیدونی چقد وحشتناک بود.چقد غصم گرفته بود.اندیم خونه ناهار خوردیم حدود ساعت ۲ بود رسیدیم خونه شوهرم زود غذا خورد رفت دنبال دستگاه گرفت اورد خونه چقد عذاب اور بود لختش میکردیم میذاشتیم زیر دستگاه خیلی گریه میکردم.به زور بیدارش میکردیم بهش شیر میدادیم الان دارم میتویسم اون روزا یادم میاد بغضم میگیره خدا از اون دکتر نگذره دخترم خیلی اذیت شد.و به شیشه عادت کرده بود سینه منو نمیخورد.من به همسرم گفتم این زردی ۱۵ نمیخوره اخه من نوزادا رو دیدم این خیلی کم زردیش تصمیم گرفتیم فرداش شوهرم یه دکار پیدا کرد خدا خیرش بده بردیم پیش اون گفت اون دکار الکی گفته بچه زردی نداره و نیاز به دستگاه نداره برا اینکه خیالتون راحت شه برین ازمایش بگیرین.وای خدا وقتی رفتیم از بگیرن صدایه کوچولوم بلند میشد جگر منو باباش اتیش میگرفت.بله جگر منو بابایی زردی نداشت زردی ۸ بود و تیازی به دستگاه نبود.اون دکتر خیلی نفرین کردم و ازش نمیگذرم دخترم یه شبانه روز زیر دستگاه بود چقد خودم حرص خوردم چقد گریه کردم و عذاب کشیدم.دخترم سینم نمیخورد.شب سینم هر کاری کردم نگرفت خیلی گریه کردم شوهرم خیلی سرچ میکرد از هر راهی استفاده کردیم.مامانم روز بعد بهش شیر خشک نداد به زور سینم میذاشت دهنش بالاخره با تلاش هایه زیاد منو مامانم موفق شدیم که به سینه عادت کرد ولی بیشتر شیشه دوس داشت.گذشت و گذشت تا ۱۳ روزش رفتیم شهرستان.برخلاف اونکه تصور میکردم مادر شوهرم دخت  دوس نداره ولی عاشقش بود خیلی دوسش داشت همش بغلش میکرد.و با عشق صداش میزد.ولی من نتونستم به خاطر کرونا و ترس از رعایت نکردن دیگران بمونم امدم تهران سختم بود دلد دردهایه فندق کوچولوم داشت شروع میشد.خلاصه سختی زیادی کشیدیم شوهرم بیچاره کنار من همه شبا بیدار بود و روزا ساعت ۷ بیدار میشد میرفت سر کار.گذشت تا دو ماهه شد شیر زیاد بالا نیاورد بردیم دکتر تشخیص رفلاکس دادن خیلی ناراحت بودم گریه کردم داروهاش با بدبختی گیر اوردیم به خاطر تحریم دارو تو بازار نبود.ولی تا الان که داروها را میدم تاثیر زیادی نداره.البته خدا رو شکر بالا اوردنش زیاد نیست.نفس مامان الان عاشق سینه مامان شده چون شیر خشکش ببلاک کامفورت و خیلی بد مزه هست.خخخخ.نفسی مامان دو ماه و بیست و هشت روزش بود که اولین بار رفت رو شکم خیلی خوشحال شدم امروز سه ماه و ۱۸ روزشه دیشب ساعت ۴.۱۵ خوابیده درد دندون زیاد داشت تصمیم گرفتم بریم شهرستان مامانم بهم کمک کنه چون شوهرم اینجا خیلی اذیت میشه و فندقم بهونه گیر شده خودمن درد دندون خیلی زیادی دارم .از دیروز ظهر بیدار شدم هنوز نخوابیدم دوس داشتم خاطراتم بنویسم تا یه روز عشق مامان بابا بزرگ شد بهش بگم و بیاد اینجا خاطرات بخونه و بدونه من و بابایی عاشقشم.و خیلی دوسش داریم.و بابت داشتنش خیلی خدا را شاکریم.الان خیلی خوشکل پیشم خوابیده.الهی همه دردات بیاد واسه مامانت جگر گوشم .دعا میکنم انشالا هر کی بچه نداره خدا نصیبش کنه خیلی خس خوبه در عین حال که خیلی سخت و استرس زا هست.

خدا بخواد میده البته باید فقط به خودش وصل بشی

داده عزیزم خاطراتش نوشتم انشالا بزرگ شد بهش بگم بخونه چون جاییه که هر وقت بخواد میتونه بیاد خاطراتش بخونه.

2740

مبارک باشه

ولی تو دستگاه گذاشتن بچه چیز خاصی نیست ک صب تا شب براش گریه میکردی. یا دکتره رو نفرین مسکردی

این کارا چیه اخه

با تاپیک بامداد خمار جلو میرم. گروه آبی رو با کمک آسنات جونم😍 پشت سرگذاشتم. قدم 173.وزن قبل 87.وزن حالا 77. هدف اول 75. هدف دوم 71. الان ک توی گروه سبزم وزنم شده 70 کیلو. هدف سوم 67. هدف چهارم 66 و تثبیت. جووووونانرژی چی بالاتر از این که شوهرم با دیدنم مدام میگه اوفففف چقدر تغییر کردی؟ 🥰یا این ک میتونم با خیال راحت لباس برای خودم سفارش بدم چون سایزم تا حدودی استاندارد شده😍
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز