ببین من احساس یه سری خطرات رو میکنم گاهی
مثلا مادربزرگ شوهرم حالش بد بود من مثل سیر و سرکه میجوشیدم با هزار اصرار رفتیم سروقتش دیدیم بله حالش بده
یا اینکه شوهرم سرکار هی توی دلم میگم زود بیا زود بیا اونم یهو میاد خونه میگه انگار داشتی مغزمو میخوردی
یا شام نداشته باشم یا ناهار هی میگم من گشنمه من گشنمه و به صورت عجیبی برام فک و فامیل غذا میفرستن میگن انگار همش جلو چشممون بودی از گلومون پایین نرفت
کلا روی مخ خیلی ها میرم