اووووه به هوش اومد حالش بد نبود یعنی میگفت درد ندارم
ولی دور از جونت و دور از جونش انگار که کامیون از روش رد شده بود
چشما خون افتاده کل گونه و زیر چشم بنفش و کبود
همش هم خونابه میومد از دماغش
من جای خودش ترسیده بودم😐
بابام میگفت خداتو شکر کن دماغت کوچیکه ها
وگرنه باید مثل سمیه میرفتی اینجوری میشدی