این ماجرای خواستگاری عجیب برای سال 80 هست
اون موقع موبایل مثل الان همه گیر نبود و توی روستاها هم نهایت یکی دو خانواده موبایل داشتن...
و حالا ماجرا ی خواستگاری(دختر عمه اشرف، عمه اشرف عمه من نیست دوست خانوادگی خالمه و از بچگی بهش عمه اشرف گفتن و همه عمه اشرف صداش میکنند)
از کودکیا قرار بوده پسر عموی بابابزرگ عمه اشرف با دختر عمه اشرف وقتی بزرگ شد وصلت کنند... عمه اشرف شوهرش فوت میشه و دیگه بخاطر سه تا بچه هاش و ایندشون میره شهر و میره خیاط خونه خاله من کار پیدا میکنه... خاله منم میبینه عمه اشرف زن خوب و اصیلیه برادر شوهرش که مطلقه بوده رو به عمه اشرف پیشنهاد میکنه و سالها میگذره و میرسه به سال هشتاد...
سال هشتاد به عمه اشرفم از روستا زنگ میزنند که برای عاطفه دخترت مهدی رو در نظر داریم و داریم میایم خونتون خواستگاری و... عمه اشرفم با شوهرش درمیون میذاره و میگه بیان قدمشون رو چشم و ادرس میدن.... اینو داشته باشید.... خانواده پسر تا حالا تهران نیومده بودن و فقط شهر خودشون میرفتن برای درس و دانشگاه و... میان تهران و پرسون پرسون ساعت 9:30 شب زنگ در خونه رو میزنند و میگن ببخشید منزل اقا جواد(اسم شوهر جدید عمه اشرف، برادر شوهر خاله ام)
میگن بله، شما؟ میگن فلانی ایم... ببخشید ادرستون رو سخت پیدا کردیم دیروقت شد.... خلاصه یا الله کنان میرن داخل حالا بماند که تعجب میکنند خانواده دختر داشتن شام میخوردن و... اقا جواد هم تحویل گیران میشونه اونارو پای سفره و میگه ببخشید شما کدوم فامیلی و.... میگن آقا مهدی و... اقا جوادم میگن اخ یادش بخیر به به چه دورانی داشتیم و اشنای سربازی در عجب شیر هم پدر ها درمیان و... همدیگرو بغل و... خلاصه قرار نامزدی و بله برونم میذارن و دختر و پسرم خیلی از هم خوشسون میاد...
اینم داشته باشید که ساعت یک و نیم شبه عمه اشرف و اقا جواد زنگ میزنن روستا که تروخدا اقای فلانی چی شد و بلایی سرشون نس مده باشه ا. نا هم میگن رسیدن و حتما شارژ گوشی تموم شده و ادرستون رو میپرسیدن و...
سه روز بعد خانواده داماد عروس رو میبرن روستا و برای تشکر و سر سلامتی...و خان روستا میگه که این که دختر اشرف عاطفه نیست و... وامصیبتا :))))
عمه اشرف هم ناراحت میشه اولش که چرا کوچه بهشتی (شرق تهران) خیابون بهشتی (عباس اباد) اینا رفتن..... و بخت اقبال خوب نصیب این دختر از همه جا بی خبر شده
تا سالها به دختر این خانواده میگفتن عروس اشتباهی... همون عروس اشتباهی اونقدر خوبی کرد که شوهرش توی شورایاری روستا رفت و بعد کلی پیشرفت و فرمانداری و الان هم میخوان شهردار فلان شهر شن....
دختر عمه اشرف هم که عاطفه اسمش بود و اسم اون دختر هم عاطفه بود... به یه پسر شوهر کرد و الان سه تا بچه داره و خوشحاله اما خب همچنان از بخت و اقبالش و کوچه و خیابون اشتباهی می ناله....
عمه اشرف هم به ترکی میگه: نویسنده سرنوشت قلمش بشکنه که اینو واسم نوشت....
ببخشید طولانی شد. شاید این شیرینی و سادگی داشته باشه که به دل بشینه من خودم عاطفه ها رو دیدم بارها دوستن باهم...