رفتیم روستا خونه خالم میوه بیاریم با فرغون رفتیم میوه رو اوردیم سنگین بود بزاریم تو ماشین برگشتنی شوهرم گفت بشین توش ببرمت برگشتنی فامیل شوهرخالم که ازدواج نکرده منو با شوهرم دید احساس کردم دستاش میلرزه
ای کاش پام میشکست از صبح تا حالا دلشوره دارم ۳ تا خواهرن این ازدواج نکرده دوتا کوچیکه ازدواجکردن
به خدا انقدر دعا کردم براش انقدر ناراحتم هر وقت یادم میفته از ناراحتی سردرد میگیرم
اه خاک تو سرم