بین دردهام انقد ک خسته بودم ، همش میخوابیدم.مثلا ده دقیقه یک ربع خواب بودم و با درد بیدار میشدم.
رضا تمام مدت بالای سرم بود.
جز وقتی ک رفت پایین برای نماز.
اون موقع روی کاناپه لم داده بودم ک یه خانم مهندسی اومد توی اتاق برای چک کردن دستگاه های تنفسی.
انقد ریلکس بودم ک پرسید برای چکاپ اومدی؟
گفتم نه.بهم نمیاد برای زایمان اومده باشم.گفت نه .آخه خیلز اوکی هستی.
گفتم قبل از اینکه بیلی داخل دردم فروکش کرد.
و دقیقا وقتی رفت دوباره درد اومد سراغم و ب خودم پیچیدم.
بیشتر درد زیر شکمم بود ک راحت نمیشد ماساژش داد.لاجرم ب رضا میگفتم کمرم رو ماساژ بده.
دو بار رفتم توی حمام و دکش آب ولرم گرفتم روی شکمم.
مدام آب آناناس میخوردم و گاها خرما.
رضا هم فیلم میگرفت و ازم در مورد حس و حالم میپرسید.
ماما مداممیومد و چکم میکرد.
شد ۴ سانت .
بعد ۷.
۹ سانت ک شد ، گفت خودم برام ده سانتش کردم ک بیفته جلو روند زایمانت.
انقدر طول کشید ک خسته شده بودم و همش توی خواب و بیداری بودم.
کم کم بلک زایمان خالی شد.
همه یا زاییدن یا رفتن بخش و ....
اون یک ساعتی ک پیس بقیه بودم صدای یک مادر ک درد میبرد رو شنیدم.طفلی اصلا نای حرکت کردن نداشت .ب زور بردنش اتاق زایمان.
مدام بهش میگفتن بچه لای پاته ، زود بیا ک وسط راه دنیا نیاد.آخر سر هم دو سه نفری بغلش کردن و بردن.
دکترش هم دیر رسید. ماماش جلوی ما زنگ زد ر دکتر ک اگر نمیرسی من بچه رو بگیرم ک داره میاد.
دکتر ک رسید و وارد اتاق زایمان شد صدای گریه بچه اومد.
مادرطفلی انقدر ظریف و کم حال بود ک جون شیر دادن ب بچه رو نداشت.
بقیه رو دیگه من در جریانشون قرار نگرفتم.
تا نزدیکای ساعت ۵ .
دکترم تقریبا یک ساعت زودتر اومد.
توی اتاق خصوصی من و رضا رو دید.
و معاینه ام کرد.
اول قرار بود همونجا زایمان کنم.
اما دکتر گفت ک الان هیچ بیماری نیست.خودتی و کل کادر زایشگاه .بهتره بیای توی اتاق زایمان اصلی تا راه دست تر باشه برات.
برام ویلچر آوردن ولی گفتم خودم میتونم و پیاده رفتم روی تخت .
فشار زیادی بهم میومد و درد ها نزدزک ب هم شده بود.
چون قدم بلند بود دکتر اجازه داد ک خودم هر جور راحتم پام رو فیکس کنم.
و ب حالت نشسته قرار گرفتم.
پرستار و خدمه و ماما همه دور و برم بودن.
دکترم گفت ک جیغ و داد نکنم و ففط نفس عمیق و زور زدن.
رضا هنوز نیومده بود.
گفتم شوهرمم حتما باید باشه .گفتن دارن آماده اش میکنن.
با یه تاخیر کوچولو رضا با روپوش سفید و کلاه و دستکش ب دست اومد. دستشو ک گرفتم خیالم راحت شد.
فشار زیاد روم بود.
دکتر میگفت موهاش رو میبینم زور بزن.اما من احساس دفع دارم.
دکتر گفت این چه حرفیه ، بچه اته .سرش پیدایت .
آمپول بی حسی رو زد ک مثل یک وشگون کوچولو سوخت.بعد هم یک برش کوچیک ک هیچ دردی نداشت. من حس بریدن یک کاغذ رو داشتم ولی درد اصلا.
برای باردوم ک باز اون حس دفع بهم دست داد و فشار زیاد دکترم تهدید کرد ک اگر زور نزنم کاپ رو میاره تا بچه رو بکشه.
ماما گفت نه خانم دکتر کمکش میکنم.
انقد زائوی آروم و حرف گوش کن و نجیبی بودم ب قول خودشون ، ک حاضر بودن همه کار برام بکنن.
کل تیم زایمان بالای سرم بودن.دو تا ماما ، پرستارها ، خدمه ، دکترم و کسیکه برای گرفتن خون بند ناف اومده بود.
ماما تا دستش رو گذاشت بالای شکمم و زیر سینه ام داد زدم ک نه .اینکار شنیدم درد خیلی بدی داره ، خودم انجامش میدم.
با دستام ران های پامو نگه داشتم و و دو تا فشار محکم دادم.
یهو یک عالمه مواد داغ و مذاب ازم خارج شد.
و در عرض یک ثانیه انگار نه انگار اونقدر درد و فشار روم بوده.
هیچ دردی نبود.
انگار از نو متولد شده بودم.
بچه رو همینجور ک بالا گرفته بودن ، دیدم.یه سر بزرگ و پشمالو با بدن بنفش و کتف های روی هم.
فورا رضا رو تلنگر زدم ک گوشیتو در بیار و فیلم بگیر.
اولین عکس از محمدم همون وقتی بود ک سر و ته توی هوا بود.چند ثانیه بعد صدای گریه بچه بلند شد. و چند دقیقه بعد روی سینه ام بود.
و من و رضا داشتیم نوازشش میکردیم.
بعد از اون دیگه هیچ دردی نبود.
محمد ساعت ۵ بعداز ظهر با وزن ۳۱۰۰ و قد ۵۱ و عدد آبگار ۱۰ بدنیا اومد.
بعدا رضا گفت ک بعد از بچه ، جفت با کلی خون خارج شده ، جوری ک هول کردع بوده با رفتن اینهمه خون ، چطور من زنده ام. و این قسمتش براش ناراحت کننده تر از خود زایمان بوده.
جفت بطور کامل و ب راحتی بدنیا اومد.
رحمم انقدر خوب تخلیه شده بود ک دکار و ماما گفتن احتیاج ب هیچ فشاری ب شکم نیست.
دکتر همینجوری ک داشت باهامون صحبت میکرد بخیه هم میزد و من کماکان هیچ دردی نداشتم.
وقتی تمووم شد گفت ک کار من بعنوان یک دکتر زنان تموم شده ، اگر بخواین دو تا بخیه دیگه میتونم بزنم ک یک کم شاید درد داشته باشه.
رضا گفت ک هرجور صلاح میدونید ، جوری باشه ک مشتریتون بشیم دیگه.
شوخ طبعیش گل کرده بود.
منم گفتم اگر صلاحه و بهتره برام بزنین.
دو تا بخیه آخر کمی سوزش داشت.