2726
عنوان

روزگار من و پسرام(۷۶) /خاطره زایمان

3966 بازدید | 153 پست

رضا من رو سپرد ب بلوک زایمان و خودش رفت ک کارهای پذیرش رو انجام بده.

مامان و مامانبزرگم بیرون منتظر بودن.

معاینه اولیه گفت ک یک سانت باز شده دهانه رحم‌.

رضا همراه ها رو برد خونه مامانش اینا.

یک ساعتی تنها بودن و پیش بقیه ی مادرهای باردار.

سه چهار نفری رو سوند وصل کرده بودن و سزارین داشتن.یکیشون دوقلو باردار بود.

چند دقیقه بعد گفتن ک آماده باشن تا برم اتاق عمل.

ب سختی راه میرفتن.

من اما دردهام گاهی بود گاهی میرفت.

روی تخت نشستم.دفترچه ام رو برداشتم .و شروع کردم ب نوشتن انقباض ها.

تا ببینم فاصله های دردها چقدره.

از اتاق های کناری صدای داد و جیغ میومد.

اونایی ک سزارین بودن هول کرده بودن و از بعد از عمل خیلی میترسیدن.

چون میگفتن درد ما بعد از عمل میاد سراغمو و با اون مادر همزاد پنداری میکردن.من اما ریلکس بودم.

پرستار اومد و گفت ک‌منتظرم تا همسرم بیاد تا ببرنم  توی اتاق خصوصی درد.

اتاق دقیقا قبل از شروع بلوک زایمان بود.رضا راحت میتونست بیاد و بره.

کنار پنجره یک تخت بود.عمود بر اون تخت زایمان با اون پایه های مخصوص.

اینطرف نزدیک در یک کاناپه.

حموم و دستشویی هم طرف چپ در.

و متصل ب دیوار حمام یک وان برای زایمان در آب.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

فک میکنم طرف های ساعت ده شایدم ۱۱ بود ک رفتم توی اتاق خودم.

دردها بیشتر شده بود .اما ول میکرد و فاصله بینشون می افتاد و قابل تحمل بود.

یک مامای مخصوص داشتم ک بهم یر میزد و قرار بود ک هر وقت کار دارم زنگ رو فشار بدم تا بیاد.

بین دردها با رضا حرف میزدیم.ماساژها رو میگفتم برام انجام بده ک البته خیلی خوب از عهدش برنمی اومد.

وقتی ک دردها میگرفت بهش میگفتم حتی حرف نزن.

وقتی باز دردها میرفت شروع میکرد ب شعر خوندن برام.بیشتر شعرهای خودشو ، شعر هایی ک توی دوران آشنایی گفته بود.

ازم فیلم میگرفت و حرف میزد یا لطیفه تعریف میکرد.

ماما بهم سر میزدم و معاینه میکرد.

روند آمادگی برای زایمان مستمر اما کند بود.

خانمی ک برای گرفتن خون بند ناف اومده بود ، رو راهنمایی کردن توی اتاقم تا باهام صحبت کنه.

گفت ک ساعت ۱۲ یه جای دیگه یه سزارین داره و احتمالا باید بره و برگرده.

ماماهم گفت احتمالا تا ده بچه ب دنیا میاد و تا اون موقع بیاین خوبه.

اذان ظهر ک شد رضا رفت پایین ، مسجد نزدیک بیمارستان تا نماز بخونه.و ساندویچ گرفت ک بخوره.

وقتی برگشت ، برای من هم ناهار آوردع بودن .ماهی و سوپ و دسر و نوشیدنی.

ناهار رو گفتن بهتره نخوری ، منم میلم نبود.سوپ خوردم و سوپ اضافه آوردم برام ، اونم خوردم.

ناهار رو رضا خورد.

فاصله دردهام کمتر شده بود.وقتی دردی نداشتم انگار نه انگار اومدم برای زایمان.

وضو گرفتم و نماز خوندم.

وسط نماز ک دردها شروع میشد ، مینشستم و با مکث کوتاه ، دوباره ادامه میدادم.رضا هم ک از مدل نمازخوندنم خنده اش گرفته بود ، مشغول فیلم گرفتن بود.

بعد از نماز شروع کردم راه رفتن و انجام دادن مانورها و ورزشهایی ک توی کلاس ها یادمون داده بودن.

قطره اسطخودوس گرفته بودیم و توی اتاق بخور داده بودیم بخاطر آرامش بخش بودنش.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

بین دردهام انقد ک خسته بودم ، همش میخوابیدم.مثلا ده دقیقه یک ربع خواب بودم و با درد بیدار میشدم.

رضا تمام مدت بالای سرم بود.

جز وقتی ک رفت پایین برای نماز.

اون موقع روی کاناپه لم داده بودم ک یه خانم مهندسی اومد توی اتاق برای چک کردن دستگاه های تنفسی.

انقد ریلکس بودم ک پرسید برای چکاپ اومدی؟

گفتم نه‌.بهم نمیاد برای زایمان اومده باشم.گفت نه .آخه خیلز اوکی هستی.

گفتم قبل از اینکه بیلی داخل دردم فروکش کرد.

و دقیقا وقتی رفت دوباره درد اومد سراغم و ب خودم پیچیدم.

بیشتر درد زیر شکمم بود ک راحت نمیشد ماساژش داد.لاجرم ب رضا میگفتم کمرم رو ماساژ بده.

دو بار رفتم توی حمام و دکش آب ولرم گرفتم روی شکمم.

مدام آب آناناس میخوردم و گاها خرما.

رضا هم فیلم میگرفت و ازم در مورد حس و حالم میپرسید.

ماما مدام‌میومد و چکم میکرد.

شد ۴ سانت .

بعد ۷.

۹ سانت ک شد ، گفت خودم برام ده سانتش کردم ک بیفته جلو روند زایمانت.

انقدر طول کشید ک خسته شده بودم و همش توی خواب و بیداری بودم.

کم کم بلک زایمان خالی شد.

همه یا زاییدن یا رفتن بخش و ....

اون یک ساعتی ک پیس بقیه بودم صدای یک مادر ک درد میبرد رو شنیدم.طفلی اصلا نای حرکت کردن نداشت .ب زور بردنش اتاق زایمان.

مدام بهش میگفتن بچه لای پاته ، زود بیا ک وسط راه دنیا نیاد.آخر سر هم دو سه نفری بغلش کردن و بردن.

دکترش هم دیر رسید. ماماش جلوی ما زنگ زد ر دکتر ک اگر نمیرسی من بچه رو بگیرم ک داره میاد.

دکتر ک رسید و وارد اتاق زایمان شد صدای گریه بچه اومد.

مادرطفلی انقدر ظریف و کم حال بود ک جون شیر دادن ب بچه رو نداشت.


بقیه رو دیگه من در جریانشون قرار نگرفتم.

تا نزدیکای ساعت ۵ .

دکترم تقریبا یک ساعت زودتر اومد.

توی اتاق خصوصی من و رضا رو دید.

و معاینه ام کرد.

اول قرار بود همونجا زایمان کنم.

اما دکتر گفت ک الان هیچ بیماری نیست.خودتی و کل کادر زایشگاه .بهتره بیای توی اتاق زایمان اصلی تا راه دست تر باشه برات.

برام ویلچر آوردن ولی گفتم خودم میتونم و پیاده رفتم روی تخت .

فشار زیادی بهم میومد و درد ها نزدزک ب هم شده بود.

چون قدم بلند بود دکتر اجازه داد ک خودم هر جور راحتم پام رو فیکس کنم.

و ب حالت نشسته قرار گرفتم.

پرستار و خدمه و ماما همه دور و برم بودن.

دکترم گفت ک جیغ و داد نکنم و ففط نفس عمیق و زور زدن.

رضا هنوز نیومده بود.

گفتم شوهرمم حتما باید باشه .گفتن دارن آماده اش میکنن.

با یه تاخیر کوچولو رضا با روپوش سفید و کلاه و دستکش ب دست اومد. دستشو ک گرفتم خیالم راحت شد.

فشار زیاد روم بود.

دکتر میگفت موهاش رو میبینم زور بزن.اما من احساس دفع دارم.

دکتر گفت این چه حرفیه ، بچه اته .سرش پیدایت .

آمپول بی حسی رو زد  ک مثل یک وشگون کوچولو سوخت.بعد هم یک برش کوچیک ک هیچ دردی نداشت. من حس بریدن یک کاغذ رو داشتم ولی درد اصلا.

برای باردوم ک باز اون حس دفع بهم دست داد و فشار زیاد دکترم تهدید کرد ک اگر زور نزنم کاپ رو میاره تا بچه رو بکشه.

ماما گفت نه خانم دکتر کمکش میکنم.

انقد زائوی آروم و حرف گوش کن و نجیبی بودم ب قول خودشون ، ک حاضر بودن همه کار برام بکنن.

کل تیم زایمان بالای سرم بودن.دو تا ماما ، پرستارها ، خدمه ، دکترم و کسیکه برای گرفتن خون بند ناف اومده بود.

ماما تا دستش رو گذاشت بالای شکمم و زیر سینه ام داد زدم ک نه .اینکار شنیدم درد خیلی بدی داره ، خودم انجامش میدم.

با دستام ران های پامو نگه داشتم و و دو تا فشار محکم دادم.

یهو یک عالمه مواد داغ و مذاب ازم خارج شد.

و در عرض یک ثانیه انگار نه انگار اونقدر درد و فشار روم بوده.

هیچ دردی نبود.

انگار از نو متولد شده بودم.

بچه رو همینجور ک بالا گرفته بودن  ، دیدم.یه سر بزرگ و پشمالو با بدن بنفش و کتف های روی هم.

فورا رضا رو تلنگر زدم ک گوشیتو در بیار و فیلم بگیر.

اولین عکس از محمدم همون وقتی بود ک سر و ته توی هوا بود.چند ثانیه بعد صدای گریه بچه بلند شد. و چند دقیقه بعد روی سینه ام بود.


و من و رضا داشتیم نوازشش میکردیم.

بعد از اون دیگه هیچ دردی نبود.

محمد ساعت ۵ بعداز ظهر با وزن ۳۱۰۰ و قد ۵۱ و عدد آبگار ۱۰ بدنیا اومد.

بعدا رضا گفت ک بعد از بچه ، جفت با کلی خون خارج شده ، جوری ک هول کردع بوده با رفتن اینهمه خون ، چطور من زنده ام. و این قسمتش براش ناراحت کننده تر از خود زایمان بوده.

جفت بطور کامل و ب راحتی بدنیا اومد.

رحمم انقدر خوب تخلیه شده بود ک دکار و ماما گفتن احتیاج ب هیچ فشاری ب شکم نیست.

دکتر همینجوری ک داشت باهامون صحبت میکرد بخیه هم میزد و من کماکان هیچ دردی نداشتم.

وقتی تمووم شد گفت ک کار من بعنوان یک دکتر زنان تموم شده ، اگر بخواین دو تا بخیه دیگه میتونم بزنم ک یک کم شاید درد داشته باشه.

رضا گفت ک هرجور صلاح میدونید ، جوری باشه ک مشتریتون بشیم دیگه.

شوخ طبعیش گل کرده بود.

منم گفتم اگر صلاحه و بهتره برام بزنین.

دو تا بخیه آخر کمی سوزش داشت.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

بعد از تموم شدن کار دکتر و بردن پسر ب اتاق نوزادان برای لباس پوشوندن ، خودم بلند شدم و رفتم روی تخت دیگه و بردنم توی اتاق قبلی ام .

بهیارها و پرستارها و ماماها  انقد از روند زایمانم راضی بودن ک مدام میگفتن کاش همیشه اینجور زائو ها ب شیفتمون بخوره.

کلی ازم تشکر میکردن ک باهاشون همکاری کردم و میگفتن منتظریم دو سال دیگه برای زایمان دخترتم بیای همینجا.

و کلی برام دعا میکردن.




محمد رو بردن لباس بپوشونن.

من و رضا توی اتاق بودیم. دکترم اومد تا توصیه های آخر در مورد شیردهی و زردی و تغذیه رو بکنه .

کلی گفتیم و خندیدیم.

دکتر جدی و کمی بداخلاقم ،بر خلاف همیشه خندون و پر حرف شده بود‌

از همدیگه تشکر کردیم و دکتر موند تا محمد رو بیارن تا بره.

۴۰ دقیقه بعد از بدنیا اومدنش آوردن و شیرش دادم.

پشمالو بود با پوست چروک.

و ناخت های بلند.

دکتر بچه رو دید و کمی چکش کرد.

و در آخر خداحافظی کرد و رفت .

محمد یک ربع ک شیر خورد ، پرستار نوزاد اومد و بردش تا منو هم ببرن داخل اتاقم توی بخش و بعد بچه رو بیارن.

بعد از شیر خوردنش دیگه طاقت نداشتم ازم دور بشه.

رضا رفت ب مامان ها ک بیرون بودن خبر بده ک بچه ب دنیا اومده.

وقتی داشتم میرفتم ب بخش از پشت شیشه همراه ها رو دیدم و براشون دست تکون دادم.

زود رفتم توب اتاقم و تماس گرفتم ک بچه ام رو بیارین.

فورا لباس بیمارستان رو عوض کردم و لباس آبی رنگی ک براز خودم آورده بودم پوشیدم.

موهامو مرتب کردم و منتظر موندم.

مامان ها اومد پیشم و کمی بعد هم محمد رو آوردن.

یک ساعت بعد خواهر شوهرام با گل و شکلات اومدن .

محمد هم شیر میخورد و میخوابید.

برادرشوهرم هم گل فرستاد.

آقایون فردا قبل از ظهر اومدن ملاقات .

و من هم ظهر جمعه مرخص شدم.

پدرشوهرم ک کلا ب رفتن و دیدن کسی ک زایمان کرده معتقد نیست ، برای اولین بار با اون دبدبه و کبکبه اش تابو شکنی کرد و اومد دیدن نوه ی پسریش .

و اعتراض دختراش رو به جون خرید.

خانم همسایه دیوار ب دیوارمون هم ک از رفت و آمد مامانم متوجه شده بود ، اومد ملاقات و برام گل آورد .

مامان و مادربزگم از ذوقشون ب رضا گفتن ک تو کل روز باهاش بودی و خسته ای و برو خونه.

رضا بعدا گفت بر خلاف میلش رفته خونه.

ولی صبح زود اومد.

کل شب رو همراه هام تا صبح تخت خوابیدن.

و خودم بودم و پسرم.انقد ذوق داشتم ک خیلی کم خوابیدم .

بهش شیر میدادم ، باهاش حرف میزدم و با هم میخوابیدیم.

فردا بعد از چکاپ بچه توسط فوق تخصص نوزادان و اوکی بودن همه چیز ، مرخص شدم.

و برگشتم خونه .

چند روز ک گذشت ، محمد کمی شیر خورد و تپل تر شد.

کمی ک بیشتر بهش دقت کردم دیدم گوشه ترین قسمت چشمش یک خال داره ک زیبایی خاصی ب چشمش داده بود.

و یک دسته از موهای سرش طلایی بود.

و هنوز هم هست .

ک ب قول خودش این نشونه امام رضاس برای من.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار
2728
خيلي خوب بود مرجان جون ، ياد خاطره اولين زايمان خودم افتاد ، انگار زايمان اول يك چيز ديگه هست .  ...

همینطوره.

من ک زایمان دومم برای خودش ماراتنی بود.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

عزیزم خاطره زیبایی بود هنوزکه هنوزه بعد از ۳ تا زایمان خاطره خوندن رو‌دوست دارم

کیبورد گوشیم کلمات رو اشتباه تایپ میکنه منم توان سر کله زدن باهاش رو ندارم پیشا پیش بخاطر غلط املایی عذر میخوام
همینطوره. من ک زایمان دومم برای خودش ماراتنی بود.

شما آخه دوقلوها رو هم طبيعي به دنيا آوردي ، خدا رو شكر ماشاالله بدن قوي داري ، ان شا الله هميشه سلامت باشي ، من اصلا جرات زايمان طبيعي رو نداشتم .

2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز