۱۰ ساله عروسی کردم دو سال مستاجر بودیم زندگی مون عالی بود بعدش شوهرم کنار خونه باباش زمین خرید خودمون ساختیم ۸ ساله پیش شون زندگی میکنیم اوایل زیاد با خونوادش رابطش خوب نبود حتی چند بار برام تعریف کرد از مجردیاش گفت بسکه اذیتم کردن خواستم خونه جدا بگیرم
خلاصه اومدیم کنارشون زندگی برا من خیلی سخت شد بیش از حد تو همه چی دخالت میکنن بشدت فضول هستن و رفت و امد میکنن بچ هاشون و نوه هاشون ذله ام کردن آرامش ندارم حتی یک روز تو این خونه
حالا شوهرم چند وقته رام شون شده هرچی بهشون میگه پدرمادرش خواهرش با سر اطاعت میکنه و از من دوری میکنه با من بد شده با اونها خوب
روز بروز از من دورتر میشه به اونها نزدیک اونها هم بشدت پشت سر عروس بدگویی میکنن میشناسمشون شوهرم بطرز عجیبی خانوادشو میپرسته اونا رو بالتر از هرکسی میبینه هر چی بهش میگم جدا بشیم ازشون قبول نمیکنه خیلی مشکوکه نکنه براش دعایی چیزی گرفتن دهنشو ببندن ؟