نمیذاره مستقل باشم هیچا بدون خودش نمیذاره برم ن کلاسی ن تفریحی ن دوستی هیچی میشینم برنامه کودک نگا ...
خب منم همینم دیگ عزیزم تو بالکنم نمیتونم برم
ولی دارم درس میخونم بهش میگم همیشه من یه استاد دانشگاه ماهر میشم واقعا هدفمه . خونه میشینم فیلم نگاه میکنم واسه خودم فیلم دانلود میکنم میزارم کنار زمانایی کو نیس خودمو سرگرم میکنم . قبلن عین چی گریه میکردم چرا با دوستاش میره چرا منو دوست نداره چرا منو محل نمیده چرا اخه اینجوریه اونجوریه کم کم عادی شد همه چی من بدون تو میمیرم فلانو بسارو بهمان چون مادر پدرمم فوت شده دیگ داغون تر بودم . الانم همینما ولی بروز نمیدم فقط همین
وای خاک تو سرم چیکار کنم ک یادم بره و قانع شم گذشتش ب خودش مربوطه ن من؟
هر کسی در گذشته خطا داره و هیچ کس معصوم نیست... گذشته ش رو به سرش نزن چون ممکنه دیر یا زود روزگار تو رو بر سر همون سفره ای که همسرت نشسته بنشونه... این حدیثه کاملا من دیدم صدق هم کرده....
وای نههههههه اینجوری میگفتم تا مچشو بگیرم ببینم اگ چیزی هست خودشو لو میده یا نه😂😂😂
😂 منم یبار میخواستم مچ شوهرمو بگیرم ی سری چرت و پرت گفتم، بعد ی مدت گفت حالا یادته اینجور گفتی گفتم میخواستم از زیر زبونت حرف بکشم😂 گفت وای خدا من چقدر ساده بودم