تو دوران جاهليت و خاميم ي دوست پسر اسكول داشتم ك اگه باهم ميگرفتنمون بيشتر از اين ك خونوادم بگن چرا دوست پسر داري از اين ميترسيدم بگن با چي اين دوست شدي!
ي روز تو كتابخونه دانشگاهً دوستم( ي قسمت داشت ك پسر و دختر ميتونستن با رعايت فاصله پيش هم بشينن)بريم درس بخونيم رفتيم اونجا و جوگير شديم دست همو گرفتيم و...يهو يكي ب حراست لومون داد
دوتا مرد ريش سيبيل دار و كت شلواري اومدن تو گفتن بايد باهامون بيايد من پاهام سست شد همش نگام ب دوستم بود ك اونجا درس ميخوند دوست پسرم پا شد دنبالشون رفت از در ك رفتن بيرون دوستم منو كشيد برد قسمت زنونه (بدون روسري بودن همه وًراحت)
اونجا لباسامونو باهم عوض كرديم (پالتوم ك بيشتر جلب توجه ميكرد تو كيفش قايم كرد)حتي كفش و عينكشو من زدم.
خلاصه نيم ساعتي وايسادم و ديدم اومد گفت بريم با فاصلع من از در رد شدم و اومدم بيرون و دوستمو نگه داشتن ك كارت داشت و ب خير گذشت مارم ك گير نياوردن دوست پسرمم ول كرده بودن
ترسناكترين و هيجان انگيز ترين خاطرم همينه😂