دلم برات سوخت،منم دو سال مشکل شمارو داشتم کامل درک میکنم ولی الان یک ساله بهشون رو نمیدم واقعا خیلی بهتر شده.
من نزدیک مادرشوهرم بودم هرروز خدا خونم بود صبح ساعتای 8میومد بیدارم میکردم بعد ظهرم میومد نمیذاشت اصلا بخوابم منم طفلی سنم کم بود همش19سالم بود چیزی نمیگفتم زنگ میزد میگفت بیا خونم پشتمو پماد بزن بدنم درد میکنه یبار با شوخی گفتم چرا به بابا نمیگید گفت بابا میگ بو میده پماد.. هرکاری میشد زنگ میزد میگفت بیا خونم جارو کن سبزی خریدم بیا تمیز کن بیا سبزیام خرد کن بیا بخاری باهم جابه جا کنیم و....
واقعا گریم گرفته بود نمیدونستم چکار کنم از طرفی هم نمیخواستم به پدر مادر بگم که ناراحت بشن به همسرم گفتم گفت خب وقتی زنگ زد بگو نمیام ولی خوب اگ میگفتم نمیام مادرشوهرم همه جارو پر میکرد که عروسم فلانه... دیدم خیلی اذیت میشم واقعا سال اولای ازدواجمون هیچ خوشی نداشتم هرجا میرفتیم سریع مارو میدید میگفت کجا ؟ یا اگ میومد خونه نبودم زنگ میزد کجای؟
واقعا من مدیون دوستای نی نی سایتی هستم همون موقع ها بود با نی نی سایت اشنا شدم مشکلمو به دوستان گفتم و راهنماییم کردن.. که اگ زنگ خونت زد درو باز نکن، اگ گفت بیا کمکم دو بار بگو نیستم یا جاییم بیخیالت میشه واقعا بی محلی کردن جواب میده هروقت میومد خونم میرفتم ظرفامو میشستم یعنی از عمد ظرفارو نگه میداشتم وقتی میاد بشورم که زیاد باهاش حرف نزنم دیگ واقعا خیلی بهتر شد الانم که اومدیم دور واقعا راحت شدم خداروشکر شوهرم پشتم بود