بچه ها من تو یه خونواده ای بزرگ شدم که تمام فامیل حسرت زندگیمونو میخوردن، ولی به دلایلی بعد از ازدواج من، مادر و پدرم از هم جدا شدن. خب؟
.
18سالم بود ازدواج کردم با شوهرم که 31 ساله بود. از هر نظرم بگین از شوهرم و خونوادش سر بودم.
.
این 7 سال خیلی چیزا رو بخاطر شوهرم تحمل کردم. خیلی سختیا.
.
الان 3 ماهه اومدم شهر شوهرم.
.
هفته ی پیش خواهرشوهرم به دخترم گفت خر با حالت دعوا.
بهش گفته بودممن روی دخترم حساسم باهاش مودبانه صحبت کن. تذکر میدی بده ولی روش اسم نذار.
اون روزم رفتم گفتم چرا تو متوجه نمیشی هرچی میگم باهاش درست حرف بزن من اجازه نمیدم هرکی هرطور بخواد با بچه هام حرف بزنه.
خلاصه بحثمون سر بچه باز شد.
.
من جمع کردم برم، یهو گفت تو مشکلت اینه بی خونواده ای اگر زیر سایه پدر مادر بزرگ میشدی اینطوری حرف نمیزدی.
خیلی حرفش برام سنگین بود خیلی.
دیگه تا اخر عمرم نمیخوام ببینمشون. من خیلی سنگدلم وقتی یکی از چشمم بیفته افتاده.
.
شوهرمم ماموریته الان فردا میاد.
.
الانم جاریم اومده. بچه ش اومد در زد اومد با بچه هام بازی کرد و بایاش صداش زد رفت.
بچه هام همش دارن بهونه میگیرن که با اونا بازی کنن.
از طرفی اصلاااااا دلم نمیخواد بچه هام برن بالا.
شوهرمم اجازه نمیده این اخر هفته رو برم شهر خودم.
کلافه م خیلی..........