بچها تو تاپیک دیشبم تو ضیح دادمک پدر مادرم بام بدرفتاری میکردن و این حرفا با شلنگ مثلا باباممنو زده مامانم همه چیزو ب بابامفضلی میکرد و هیچی بین ما مادر دختری نمیموند و منو جلو شوهرم تو نانامزدی دروعگو و عیر قابل اعتماد نشون داد ......
اگ حال دارین بخونید
حالا بیخیال دیشب دلم انقد گرفته بوددددد بعد تایپک زدنمم ارومنشدمنشستم های های گریه کردم بد شیش صبح شوهرم بیدار شد گفت چی شده؟دست خودمنبود تو بغلش مث اسب گریه کردمک ی سری چیزارو گفتمچیزایی ک هیچ وقت دوست نداشتمبدونه هیچ وقت نمیخاستمکسیبفهمه باباممنو با شلنگ زده یا پرده گوش مامانم پاره شده جونمیخاستباباممنو بزنه مامانم چون خودش مقصر بود اومد جلوم خورد ب سرش و پرده گوشش پاره شد. و کلی چیزه دیگه تو خال خودم نبودم انقدر ناراحت بودم خواهر برادرم ندارمک براش دردو دل کنم یهویی خودمو خالی کردم شوهرم مرد بدی نیست تا حالا پیش نیومده سو استفاده کنه از چیزای ک میگم حتی یبار تو نامزدی من خونه ی دوشتم ک شوهرم اجازه نمیداد برمچون داداش داره رفتم با مامانم ی بحث کوچیک کردم گفت این زنت دروغ گفته قابل اعتماد نیست و اینا. اونروز الکی بت گفته نرفته و رفته....در صورتیک بش گفته بودم نگووووووو
شوهرم اصلا برومنیوورد. درکل آدم بد ذاتی نیس ک بترسم ازش اما خیلی ناراحتم اینارو فهمیدعه ی درد ب دردام اضافه کردم کاش تو دلمنگه میداشتم توروخدا دل داریم بدید 😘