سلام ببخشید دیروز هیچ جوره نشد بقیه ی حرفامو بگم. تهمت زدین دنبال پربازدیدی هستم و فلان ولی اگه پربازدید بشع مگه به من طلا میدن؟؟؟
دوسه نفر بهم گفتن چرا فقط ب خودت حق میدی تو اشتباه کردی .
خودمم میدونم اره اشتباه کردم الان تو زندگی فعلیم یه بلاهایی سرم میاد که از ته دل متوجه اشتباهم میشم .
مخصوصا که شوهرع ثابقم چه تو نامزدی چه بعده عروسی هراشتباهی کردم هر حرفی زدم انقدر دوستم داشت که بخشید. تو محل ما همه همدیگه رو میشناختن ولی حتی کسایی که مارو نمیشناختنم فهمیده بودن اون چقدر منو دوست داره.
اما کسی جای من نبوده که درک کنه منو، شاید هرکس جایه من میبود همین اشتباهو میکرد. من الان نه از طلاقه اولم نه دوم پشیمون نیستم چون داشتم مثل شمع آب میشدم دلم فقط مرگ میخواست حتی اگه زندگیم خوب نبود حتی اگه تا آخرعمر ازدواج نمیکردم بازم پشیمون نبودم از طلاقم.اره میدونم اشتباه کردم میتونستم برم مشاوره حاله روحیم خوب بشه ولی هیچ کس منو نبرد منم حق تنها بیرون رفتن نداشتم.
نامزد اولم که دلیل واسه جدایی ب اندازه کافی بود هرکسی میشنید نفس راحت میکشید بقران اصلا هیچ جوره به هم نمیومدیم . چند ماه نامزد بودیم جز سلام هیییییییچ حرفی بینمون ردوبدل نشد نه اون بلد بود نه من خوشم میومد.
و دومی. دعواهامون بحثامون همه منو زجر میداد سرد میکرد اما ازش متنفر نبودم چون وقتی که باهاش ازدواج کردم دوستش داشتم ...
همه امیدم بود منو از لجن نجات داده بود همه محبتی که از خانوادم از بابام ندیده بودم بهم میداد اما با زور رابطه داشتنا منو زجر میداد گریه کردنای منو لذت بردنای اون منو زجر میداد...
منو بی پناه گیر اورده بود بارها و بارها چه قبل عروسی چه بعدش بهم میگفت تو بی کس و کاری بهم میگف حتی خانوادت بهت حق نمیدن بهت مسخرم میکرد میگف خانوادت جلو من میزنن بهتو شما با این اتفاقا بیشتر عاشق میشید؟؟ نمیترسین از اینکه بعد عروسی بدتر بشه؟؟؟
همه ی اینا فقط ترس بود تا وقتی که تنفره اصلی تو دلم کاشته شد.
من از شب داشتم جون میدادم. درد میکشیدم دقیقا از ساعت یازده شب تا 9صبح درد کشیدم هر یه دقیقه میرفتم دسشویی احساس میکردم داره سقط میشه بعد تو اون لحظه ها که درد میکشیدم فقط داشتم نفرینش میکردم یادم میوفتاد چطوری با زور به این بلا گرفتارم کرد هی میگفتم کاش یا من بمیرم یا اون!
تو آخرین لحظه من دسشویی بودم درد داشت میکشت بهمو فقط ۱۷ سالم بود! من روحم زخمی بود! من محبت پدر ندیده بودم من اصلا هنوزم هنوزه درک نمیکنم عشق بین پدرودخترو چون ندیدم چون حسی به کلمه پدر ندارم همه امیدم به شوهرم بود که هم برام بابا باشه هم دوستی که نداشتم بشه هم شوهرم. شوهرمم بخاطر بچع بودنش بدترم کرد.