دیگه روم نمیشه بگم بحث امروزو
دعوام نکنین😐
امروز صبح گفتم فقط تو راهرو دیدمش
دیگه ظهر اومدم خونه، کلی خسته بودم جسمی و روحیم دیگه داغون، انقدر بهش فکر کردم تا خابم برد، کلی خابای جور واجور دیدم
خلاصه عصر پاشدم
دیدم گوشیم ز خورد، دیدم همکار هم اتاقیم ک از ماه پیش رفته شعبه اون
گفت اقای اون گفت بهت بگم اگ وقت داری بیای کمکمون شعبه(گفتم باشه یکم دیگه اونجام، ولی ۹۹ درصد خودش ز زد ، اون نخاسته بود ازش){ اخر ماهه فردا شعبه اونا امارشون خیلی پایینه}
خلاصه رفتم
فقط از شعبه اونا اون بود و دو تا از همکارا.....
در اتاقش وا بود و صداش میومد
ی ببست دقیقه بعد دیدم وومد احوالپرسی و هی میگه دست شما دردنکنه اومدین و این چرتو پرتا😐
نیم ساعت بعد شیرینز اورد خودش تعارف کرد ب من و یکی از همکارای طبقه پایینمون ک اجرای احکامه و هی ب من میگه ببخشید امدین
ساعت ۹ شد همکار هم اتاقیم ک الان پیش اون مشغوله و خودش ز زده بود ک امروز برم گفت من برم مشکلی نداری گفتم نه شما برو ، من کارم تموم شد خودم میرم .دو تا همکارا ی شعبه اون رفتن و یکم بعد همکار طبقه پایینی اجرای احکامم رفت. حالا منو اون تنهاییم تو اداره اتاقا هم کنار هم در هردو بازه. تلفن ز خورد رفتم وردارم قطع شد، اتاق اون بزرگه و اشپزخونه و سرویس داره، دیدم صدای اب میاد و یکم بعدش دیدم با ی پیش دستی اومد توشم ی فنجون اب ، گفت اب معدنیه، تو دلم گفتم برو بیرون بابا بذا ب کارم برسم، خلاصه تشکر کردم و اون هز گفت ببخشید امروز امدین رفت
حالا اونن اونور کار میکنه صدای ورق زدن پروندش میاد منم اینور(به همینم قانع بودم من😔)
نیم ساعت بعد دیدم تلفن ز خورد ساعت حدودا داشت ده میشد، گفتم خسته شدین و اینا گفتم نه شما نگران نباش من کارارو تموم میکنم
نیم ساعت بعد گوشی همراهم ز خورد از خونه بود ی کوچولو اروم صحبت کردم ، سریع دیدم تلفن ز خورد گفت دیرتون شده میخاید برید برید گفتم یکم ویگه تموم میشه ی ربع دیگه میرم(گوشش تیز بود ، شنید صدامو ک با تلفن گپ میزنم)
خلاصه کارم تموم شد در اتاقو قفل کردم و بردم فنجونو بهش دادمو خداحافطی کنم بیام خونه ک ساعت حدود ۱۱ بود
پشت میرش بود منو دید پاشد
من زیاد داخل نرفتم گفتم حالا نگه چ شلو وله...
دیدم خودش منو ب گپ گرفت ، اشاره کرد ب ی تابلو بزرگ رو میز ک خوبه؟
خلاصه قد بیست دقیقه حرف زدیم(عین اسکولا خیلی معمولی حرف میزدم، قشنگ میتونستم ی حرکتی بزنم و بحثو یکم منحرف کنم ولی نمیدونم چرا یکم جدی صحبت کردم)
خلاصه خداحافطی کردم، ساعت ۱۱ و خورده ای بود اومدم خونه
ی چیز میگم دعوام نکنین، این اگه بگو بود همین امشب باید میگفت، کلی باتم تنها بودیم، هنوز نطر قبلو دارم، این ب من علاقمند نیست😞
این فقط بد من احساس صمیمیتی که تمراه با کلی رودربایستیه میکنه
ناگفته نماند جفتمون دستپاچه فرم بودیم امروز، با بقیه تمکارا راحتم با این دستپاچم، اونم همینطور
تمدوز ک ار اورد واسم از رو دستپاچگی اصلا نگاهش نکردم و ورداشتم، خودشم متوجه شد از رو دستپاچگی نگاهش نمیکنم
بچه ها توروخدا دعام کنبن، من میدونم چند وقت دبگه چی در انتطارمه، این ک ابراز علاقه نمیکنه هرگز، من باید جون بکنم تا فراموشش کنم😞