خواهر من تازه ازدواج کرده و ده سال از من کوچیکتره ، ما تهرانیم اون هم شمال زندگی میکنه ، من بخاطر اینکه دوتا بچه کوچیک دارم بخاطر کرونا از بهمن از خونه نرفتم بیزون خلاصه دو ماه پیش به اصرار مامانم گفت بریم شمال البته صاحب کار دامادمون یه ویلا خالی داره که کلیدش همیشه دست خواهرم ایناست گفتن اجازه گرفتن که بریم اونجا خلاصه به خواهر بچه هام که آب و هواشون عوض شه با اصرار دو روز رفتیم ویلا جایی دیگه هم نرفتیم آقا ما روز اول رسیدیم صاحب کار دامادمون بخاطر اومدن ما و مامانم اینا یه عالمه گوشت خریده بود آورد دم ویلا خلاصه آدم لارجیه ما هم شب رسیدیم قرار شدگوشت ها رو کباب کنیم اما با خساست خواهرم و شوهرش مواجه شدیم بعد اینکه کلی گوشت شستیم و آماده کردیم اما همه رو گذاشتن فیریزر و فقط یه ذره کنار گذاشتن خلاصه ما هم به روی خودمون نیاوردیم و سعی کردیم با همون سیز شیم اینقدر کم درست کردن که نفری یه نصف سیخ رسید و به بچه ها هم چیزی نرسید من از سهم خودم دادم شوهرم میگفت فردا خودم غذا از بیزون میارم تا فقط فشار رو اینا نباشه فرداش ظهر که شوهرم میخواست غذا بگیره دامادمون نذاشت و کلی تعارف و اینا که نه شما مهمونی از این حرفا ، بعدش خواهرم و شوهرش گفتن ما بیزون یه کاری برامون پیش اومده میریم میاییم ناهار هم. درست نکنید ما میاریم ما هم گفتیم چشم ، خلاصه رفتن و نیومدن تا پنج بعدازظهر دست خالی من دیگه واقعا ناراحت شدم چون. نذاشتن ما ناهار بخریم از طرفی هم گفتن چیزی درست نکنید ما میاریم بعد که اومد سیب زمینی گذاشت رو گاز 😐 حالا از دیشب کلییییی گوشت و مرغ داشتن تو فیریزر بعد مامانم بهش گفت جلوی شوهر این (یعنی من ) زشته بزرگتره میگفتی نمیایی ما چیزی درست میکردیم یهو خواهرم قاطی کرد گفت دیشب گوشت خوردین مگه ناهارم باید بخورین ؟!!! آقا من خیلی ناراحت شدم همون بعدازظهر ما برگشتیم تهران
بعدش دیگه خودمو زدم اون راه و انگار اتفاقی نیوفتاده
حالا باز مامانم میگه بریم شمال خونه خواهرم 😐 شما بودید میرفتید ؟
اینم بگم تو این چند ماهه که خواهرم ازدواج کرده هم خودش هم خانواده شوهرشو من دعوت کردم و پذیرایی مفصل و سنگ تموم گذاشتم براش ولی ما کلا یه روز اونجا بودیم دل ضعفه گرفته بودیم تو ویلا 😶