حالا بعد چندوقت به اتفاقاتی پیش اومد که عروس هامون به مادرم بی احترامی کردن،،،،،و برادرهام هم کار ندارن و اهمیت نمیدن
حالا مادرم خیلی ناراحته و چون داییم هم فوت کرده یه جوری افسرده شده ،،،و گاهی اوقات تو خونه گریه میکنه که من بی کسم و من رو بچه هام آدم حساب نمیکنن و عروس هام بهم بی احترامی میکنن و من بیچاره ام و فلان و پسرام از ترس عروسام بهم محل نمیزارن و فلان
داداش کوچیکم میگه گاهی اوقات تو خونه گریه میکنه و این حرفارو میگه
من دلم آتیش میگیره ولی هرکاری میکنم نمیتونم ببخشمش،،،و برام مثل به غریبه شده ،،،،من خودم تنهایی کم زجر نکشیدم ،،کم حسرت نخوردم