سلام ببخشید من یک سوال ذهنمو خیلی درگیر کرده و همش عذاب وجدان دارم پسری هستم 24 سالمه
وقتی 18 سالم بود با دختری دوست شدم این دختر دوست خواهرم بود خلاصه باهم دوست شدیم
من بی حس نبودم بهش دوستش داشتم
چند سال باهم بودیم حدود ۶ سال مثل زنم باهاش رفتار میکردم جوری که اونم باورش شده بود و منو مثل شوهرش میدونست و فکر میکردیم بهم میرسیم من خبر نداشتم که مادرم دختر عمومو واسم در نظر داره برای ازدواج ب همین خاطر توی اون ۶ سال به دختری که دوسم داشت قول و وعده ازدواج دادم الان بنابردلایلی نمیتونم با این دختر ادامه بدم و میخوام با دختر عموم نامزد کنم وقتی اون دختر ماجرارو فهمید بهم گفت برو تا خدا جوابتو بده کلی گریه کرد ولی نفرین نکرد...منم بیخیالش شدم و سعی به فراموشیش الان دختر عمومو دوست دارم
این حرفش رفته رو مخم و همش میگم نکنه آهش من و زندگیم رو بگیره
باید چیکار کنم من نمیتونم با این دختر ازدواج کنم