من 7 سال با پسر عموم در ارتباط بودم و چندبار اومدن خاستگاری من اما مادر من مخالفت کرد و من هرکاری کردم نتوستم راضیش کنم
یک شب خیلی حالم بد بود و بهش گفتم بیا تموم کنیم و تو برو دنبال زندگیت چون خیلی شرایط روحی بدی داشتم سال کنکورم بود و درس نمیخوندم و مامانم منتظر ی رتبه خوب بود از من و اگه رتبم خوب نمیشد میدونستم مامانم زندگی رو به کامم زهر میکنه
من اونشب باهاش تموم کردم میدونم اشتباه بود من خیلی دوسش داشتم اون واقعا منو دوسم داشت اما من این کار رو کردم
خیلی حالم بد بود اما واقعا شرایط زندگیم بهم ریخته بود اصلا مامانم حتی اجازه خاستگاری نمیداد مدام با حرفاش منو اذیت میکرد
ما نزدیک یکسال از هم دور بودیم تا اینکه من مهر وارد دانشگاه شدم و شرایط روحیم و خانوادگیم بهتر شد
بهش پیام دادم و ازش خاستم بریم بیرون رفتیم بیرون همچی خوب پیش رفت میدونستم دوستم داره اما یهویی واتساپشو پاک کرد و گذشت چندماه بعد من خیلی حالم بد بود تپش قلب گرفته بودم و این چندماه از دور میرفتم سرکارش و میدیدمش
یکماه پیش دوباره رفتیم بیرون و اونشب عالی بود مدام از عشقش به من گفت از اینکه منو خیلی دوستم داره و هیچ کس جای منو برای اون نمیگیره
و تا دو هفته ارتباط ما عالی بود زنگ ابراز علاقه اما بعدش گفت مدام کاری که باهام کردی روبروی چشمامه کن دوست داشتم اما تو منو نابود کردی