هرکی هر خاطره ترسناکی داره تعریف کنه
خواهرم ازدواج کرده بود، یه شب از خواب پرید و بدون اینکه کنارشو نگاه کنه رفت تو آشپزخونه آب بخوره، برقو روشن کرد یه دفه دید شوهرش تو آشپزخونه توی تاریکی وایساده بود، خواهرم ترسید جیغ زد، یه دفه شوهرش از تو اتاق پرید بیرون گفت چیه چی شده؟ خواهرم یه نگا به اونیکه تو آشپزخونه بود میکرد، یه نگاه به شوهرش، نشست زمین انقد جیغ زد تا از هوش رفت