هفته پیش همسرم نبود ،من و بچه هام تنها بودیم ،نصفرشب باد شدید میامد از تو درز پنجره صداش میپیچید ،یهو صدای عروسک دخترم که کف اتاق بود اومد میگفت ماما بابا بعد میخندید
فکر کنید سه نصف شب ، تو عمرم اینقدر نترسیده بودم ،جرات نمیکردم نفس بکشم
مگه صدای عروسکش قطع میشد ،اینقدر گریه کردم از ترس که داشتم بیهوش میشدم