یادم اومد
یه روز رفته بودم یه اداره ای زنه گفت فردا می‌بینمتون منم بهش گفتم شما هم همینطور
اصلا خودمم نفهمیدم چرا اینو گفتم🤦🏻
مدت ها بعدش تو شک بودم
یه خاطره ی شیرینی که یادمه از دوران نامزدیمون با همسرم رفته بودیم توی پارکی چادر زده بودیم برای اینکه خلوت کنیم شب تا صبح تو چادربودیم صبح زود یه آقایی اومد جلوی چادر گفت بیایید بیرون منو همسرم ترسیدیم سریع با شلوارک پرید بیرون گفت بخدا زنمه ،🙄😐😭
دیدیم پاسبان پارکه گفت کاری ندارم پیکنیکتون بیرون مونده می دزدند برش دارید ،😂😂😂😂😂😂😂
من رفتم خونه خواهرشوهرم داشتن خانوادگی غذامیخوردن یه کاری پبش اومده بودمجبورشدیم رفتیم پسرش همسن خودمه گفت زندایی بفرماشام گفتم نوش جونت قابل نداره😂😂😂😂
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
