۲ونیم ساله ازدواج کردم
خیلی شرایط سختی داشتم خیلی بپولی شدید بدهکاری شدید خانواده ام کمکمون نکردن تردمون کردن ی مقدار کم بدهکار بودیم ازشون با اینکه وضعشون توپه منت شنیدم خیلی
مجردی خوبی هم تو خونشون نداشتم
ازهمه شون نا امیدم دیگه دارم ب چشم غریبه کم کم میبینمشون علاقه ندارم برم خونشون
بجز خواهرم ک هیچ وقت یادم نمیره چقدر کمکمون کرد اون خارج ازکشوره هیچ وقت فراموش نمیکنم
یادمه چهارپایه پلاستیکی نداشتم بجاش ی کمد کوچولوی سیاه داشتم زیر پام میزاشتم مادرم میگفت چهارپایه بگیر پول نداشتم بگیرم
خواهرم ازخارج اومد نگفت بگیر اصلا چرا اینو زیر پات گذاشتی خودش رفت واسم گرفتم خدا خیرش بده همیشه دعاش میکنم
من خواهرمو ازمادرپدرم بیشتر دوست دارم
خانواده شوهرم ی مشت تماشاچی عین خانوادم ک ازشهرستان تلفنی نظر های بیخود میدادن
با اینکه بیپولی هامون تموم شده خداروشکر اما عقده اش تو دلم مونده