خانوادم با ازدواجم مخالف بودن از اول اما برعکس ایندفعه با طلاقم کاملا مخالفت کردن و گفتن که حق طلاق ندارم شوهرم هم از این قضیه سو استفاده کرد و مجبور به عروسی گرفتن شدم
فهمیده بودم شوهرم یه ادم بی فرهنگ و هیز هستش که هر زنی هر زنی بیاد سمتش نه نمیگه
عروسی من از عذا بدتر بود
لبم نمیخندید حالم خوب نبود خودمو توی دنیای دیگه میدیم اما برعکس شوهرم میگفت میخندید تا دل سیر به زن ها نگاه میکرد و من احساس عجز میکردم شوهرم مریض بود اینو من فهمیدم اما نمیتونستم تحمل کنم دیگه طلاق برای ارزوشد دیگه
بابام یه ادم خود رای که به حرف هیچ کس گوش نمیداد
من این جهنم رو انتخاب کردم اما موندن و سوختن رو بابام باعثش شد