خانومشو ی چن باری دیده بودم ظاهرا ک خیلی بود...شوهرش داشت ب منو شوهرم میگف داره طلاق میگیره و این حرفا ظاهرا ک ناراحت بود من گفتم سر چی نگف..اما ب شوهرم گفته بود چن باری زدمش..خیلی ناراحت شدم گفتم پس حقشه اونا اصرار داشتن ک من زنگ بزنم صحبت کنم ببینم برمیگرده اولش قبول نمیکردم گفتم خب ب من مربوط نیس اما خب خیلی اصرار کرد شوهرم.زنگ زدم ی حرفایی زد ک حقو بهش دادمو گفتم چ جوری تحمل میکردی گف بخاطر دخترش صبر کرده اما ادم نشده..میگف همیشه کتکش میزده هرچی فوش و بد و بیراه ب خانوادش میگفته میگ همش جلو جمع میگف مهریتو جور میکردم طلاقت میدادم😔هیز بوده شبا دیر می اومده خونه خرجی نمیداده...میگ وقتی داشتم میومدم گف نمیام دنبالت طلاقت میدم منم قسم خوردم برنگردم منم گفتم والا حق داری اما دخترت چی گف اون ی مامان خوشحال میخاد ن همیشه گریون...خدا لعنت کنه اینجور مردارو اعصابم از دیروزه بهم ریخته...ب شوهرم گفتم حق نداری باهاش بگردی ادم نیس اصلا 😭😭😭