این خاطره به شدت طولاني است و خواندنش توصيه نميشود!
بايد کامل مينوشتم که ثبت شود
فکر ميکنم براي هر زني خاطره زايمانش قشنگ ترين خاطره عمرش باشد. تجربهاي خاص، لحظهاي که مادر بودن از حالت بالقوه به حالت بالفعل در ميآيد و تمام احساسات دگرگون ميشود. احساسات عميق ميشود و زيباييش صد چندان.
من به تمام تاپيکهاي خاطرات زايمان مديونم. حتي پيش از بارداري تمام اين خاطرات را ميخواندم، با بسياريشان اشک ميريختم و با بسياريشان ميخنديدم. از همان روزهاي اولي که متوجه شدم باردارم تصميم گرفتم خاطرهام را بنويسم و دينم را به تاپيکهاي زايمان ادا کنم.
روز دوم فروردين فهميدم که باردارم و با شروع سال 94 من هم دگرگون شدهام. موجودي زنده درونم براي رشد و بقا تلاش ميکند که معجزهاي را رقم بزند. بارداريام از لحاظ جسمي سخت نبود ولي از لحاظ روحي چرا! من به شدت مضطرب و استرسي بودم و از هر کاهي کوهي ميساختم. دل نگران بودم. اما وقتي به اعماق قلبم رجوع ميکردم ميدانستم فرزندم سالم است. ماه پنجم فهميدم ميوه دلم دختر است و در سونوگرافي آنومالي چهرهاش را ديدم. آنومالي بهترين تجربه من در بارداري بود. ديدن دختر کوچولويي شبيه خودم که مشغول خوردن مايع آمينوتيک بود. زانوهايش، انگشتانش، لبهايش… برايم ذوق آور بود. تا آخر بارداري با يادآوري آن جنين کوچيک غرق در لذت ميشدم.
روزهاي بارداري گاهي تند گاهي کند ميگذشت. هر چه به پاييز و آذر نزديکتر ميشديم ذوقم بيشتر و استرسم کمتر ميشد. تمام مراحل زايمان را چه طبيعي، چه سزارين حفظ بودم.
هميشه انتخابم سزارين بود. حتي ذرهاي شک نداشتم. دليلم ترس از درد طبيعي نبود. ساليان دراز، به اندازه عمر کل تاريخ، زنان همه جاي دنيا طبيعي زايمان کرده بودند و دردش را تحمل کرده بودند ميدانستم که من هم ميتوانم. دلايل زياد ديگري داشتم که جاي بازگو کردنش اينجا نيست. اما دوست داشتم دردم بگيرد، درد زايمان را تجربه کنم بعد سزارين شوم. دوست داشتم زمان به دنيا آمدن را دخترم انتخاب کند.
در آخرين نوبت دکترم برايم يک آذر را به عنوان وقت سزارين تعيين کرد. بيست و چهار آبان هم برايم دستور سونوگرافي به عنوان آخرين سونوگرافي را داد و قرار شد بيست و پنج آبان براي آخرين چکاپ به مطب بروم.
هم من و هم همسرم دوست داشتيم دخترمان آذر ماهي شود. در خيالاتم يک آذر را روزي باراني ميديدم که صبح زود به بيمارستان ميروم و پيش از ظهر دخترم را در آغوش ميگيرم. در ذهنم هزاران رويا ميبافتم. هزاران مدل براي اتاق عمل تصور ميکردم. غافل از اينکه دست تقدير برايم چيز ديگري رقم زده است.
روزهاي آخر بود و من مشغول کلنجار رفتن با همسرم که زودتر خانه تکاني را تمام کند. همسرم به شدت مشغول. بيشتر وقتم در خانه پدرم سپري ميشد و شبها به خانه خودمان ميرفتيم. خانه نيمه تميز شده اعصابم را خرد ميکرد ولي از ترس پاره شدن کيسه آب نميتوانستم کاري کنم. دوستانم در گروه بارداري تلگرام زايمان کرده بودند و فقط من و يکي ديگر مانده بوديم. پس از يک سو بي تاب بودم و از يک سو ميترسيدم کارهايمان تمام نشود.