2733
2734
عنوان

خاطره شیرین زایمان من، سال ۹۴

8721 بازدید | 101 پست

طولانیه. از قبل تایپ کردم. قبلا هم گذاشته بودم کاربریم ترکید. 

نویسنده‌ی سه اثر چاپ شده و  روزنامه‌نگار  کلیک===>خاطره زیبای زایمانم

من میترسم😫

💗میشه اسم خوشگل موشگل برای دخترم پیشنهاد بدین؟🌸 😍🙏🏻  خودم نظرم رو آنیسا، آوینا، آنیا و کمی نیکا هست اما شوهرم میگه بارانا🤔 کدوم بهتره!؟ چقد تصمیم گرفتن سخته🥴

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731
2738

👀

._. استادمون‌میگفت‌:ماشینو‌که‌طراحی‌میکنن یه‌آینه‌کوچیک‌میزا‌رن‌واسه‌‌نگاه‌کردن‌به‌عقب یه‌شیشه‌بزرگ‌میزارن‌واسه‌دیدن‌جلو همونقد‌ر محدود‌به‌گذشته‌نگاه‌کنید نگاهتون‌به‌جلو‌باشه!"میفهمین‌کِه‌چی‌میگم.. #زندگی‌ذره‌کاهیست که‌کوهش‌کردیم... مامان یه پسر کوچولو هستم^^

این خاطره به شدت طولاني است و خواندنش توصيه نمي‌شود! 

 بايد کامل مي‌نوشتم که ثبت شود


فکر مي‌کنم براي هر زني خاطره زايمانش قشنگ ترين خاطره عمرش باشد. تجربه‌اي خاص، لحظه‌اي که مادر بودن از حالت بالقوه به حالت بالفعل در مي‌آيد و تمام احساسات دگرگون مي‌شود. احساسات عميق مي‌شود و زيباييش صد چندان.

من به تمام تاپيک‌هاي خاطرات زايمان مديونم. حتي پيش از بارداري تمام اين خاطرات را مي‌خواندم، با بسياري‌شان اشک مي‌ريختم و با بسياري‌شان مي‌خنديدم. از همان روزهاي اولي که متوجه شدم باردارم تصميم گرفتم خاطره‌ام را بنويسم و دينم را به تاپيک‌هاي زايمان ادا کنم.


روز دوم فروردين فهميدم که باردارم و با شروع سال 94 من هم دگرگون شده‌ام. موجودي زنده درونم براي رشد و بقا تلاش مي‌کند که معجزه‌اي را رقم بزند. بارداري‌ام از لحاظ جسمي سخت نبود ولي از لحاظ روحي چرا! من به شدت مضطرب و استرسي بودم و از هر کاهي کوهي مي‌ساختم. دل نگران بودم. اما وقتي به اعماق قلبم رجوع مي‌کردم مي‌دانستم فرزندم سالم است. ماه پنجم فهميدم ميوه دلم دختر است و در سونوگرافي آنومالي چهره‌اش را ديدم. آنومالي بهترين تجربه من در بارداري بود. ديدن دختر کوچولويي شبيه خودم که مشغول خوردن مايع آمينوتيک بود. زانوهايش، انگشتانش، لب‌هايش… برايم ذوق آور بود. تا آخر بارداري با يادآوري آن جنين کوچيک غرق در لذت مي‌شدم.

روزهاي بارداري گاهي تند گاهي کند مي‌گذشت. هر چه به پاييز و آذر نزديک‌تر مي‌شديم ذوقم بيشتر و استرسم کمتر مي‌شد. تمام مراحل زايمان را چه طبيعي، چه سزارين حفظ بودم.

هميشه انتخابم سزارين بود. حتي ذره‌اي شک نداشتم. دليلم ترس از درد طبيعي نبود. ساليان دراز، به اندازه عمر کل تاريخ، زنان همه جاي دنيا طبيعي زايمان کرده بودند و دردش را تحمل کرده بودند مي‌دانستم که من هم مي‌توانم. دلايل زياد ديگري داشتم که جاي بازگو کردنش اينجا نيست. اما دوست داشتم دردم بگيرد، درد زايمان را تجربه کنم بعد سزارين شوم. دوست داشتم زمان به دنيا آمدن را دخترم انتخاب کند.

در آخرين نوبت دکترم برايم يک آذر را به عنوان وقت سزارين تعيين کرد. بيست و چهار آبان هم برايم دستور سونوگرافي به عنوان آخرين سونوگرافي را داد و قرار شد بيست و پنج آبان براي آخرين چکاپ به مطب بروم.

هم من و هم همسرم دوست داشتيم دخترمان آذر ماهي شود. در خيالاتم يک آذر را روزي باراني مي‌ديدم که صبح زود به بيمارستان مي‌روم و پيش از ظهر دخترم را در آغوش مي‌گيرم. در ذهنم هزاران رويا مي‌بافتم. هزاران مدل براي اتاق عمل تصور مي‌کردم. غافل از اينکه دست تقدير برايم چيز ديگري رقم زده است.

روزهاي آخر بود و من مشغول کلنجار رفتن با همسرم که زودتر خانه تکاني را تمام کند. همسرم به شدت مشغول. بيشتر وقتم در خانه پدرم سپري مي‌شد و شب‌ها به خانه خودمان مي‎‌رفتيم. خانه نيمه تميز شده اعصابم را خرد مي‌کرد ولي از ترس پاره شدن کيسه آب نمي‌توانستم کاري کنم. دوستانم در گروه بارداري تلگرام زايمان کرده بودند و فقط من و يکي ديگر مانده بوديم. پس از يک سو بي تاب بودم و از يک سو مي‌ترسيدم کارهايمان تمام نشود.

نویسنده‌ی سه اثر چاپ شده و  روزنامه‌نگار  کلیک===>خاطره زیبای زایمانم

چهارشنبه بيستم آبان بود که داشتيم از خانه پدرم به خانه برمي‌گشتيم که دردي در شکمم احساس کردم. مي‌دانستم درد در ماه نه طبيعي است اما انگار جنس درد متفاوت بود. اهميتي ندادم. دردها بيشتر شدند. تازه سي و هفت هفته و يک روز بودم. زود بود. به موهاي نيمه بلوند و ابروهاي پرم در آينه نگاه کردم. هنوز از دکترم در مورد رنگ مو سوال نکرده بودم. به حمام رفتم ولي درد آرام نشد. دوستان گروهمان سعي مي‌کردند هر کدام تجربه خودشان را از درد زايمان بگويند. دردي شبيه دل پيچه بود. مي‌گرفت و ول مي‌کرد اما منظم و ريتميک نبود.

همسر را صدا کردم و ماجرا را گفتم. به توصيه دوستان مشغول جمع کردن ساک شديم. من مي‌گفتم و همسرم وسايل را مي‌آورد. هنوز ست بيمارستان و لباسي را که مي‌خواستيم براي آتليه ببريم نشسته بوديم. همسر ست بيمارستان را شست. بعد با هم سونوگرافي‌ها و آزمايش‌ها را مرتب کرديم. کارت ملي و شناسنامه و دفترچه بيمه برداشتيم و همه را توي پوشه گذاشتيم. نيمه شب شده بود. براي احتياط به خواهرم هم پيام دادم و گفتم اگر لازم شد تماس مي‌گيرم. لازم نشد. رفتيم خوابيديم و صبح درد خوب شده بود.

پنجشنبه بود، بيست و يکم آبان، همسرم ناهار به خانه نمي‌آمد. زنگ زدم پدرم آمد دنبالم که بروم خانه‌اشان. ساکم را هم محض احتياط برداشتم. دردي درکار نبود. هر از گاهي يه تيري شبيه درد پريود توي دلم رها مي‌شد. تا شب منتظر همسر بودم که بيايد و به خريد رفتيم. سوتين شيردهي و شکم بند مي‌خواستم. بعد هم رفتيم خانه پدر همسر.

يک هفته بود خانه‌اشان را عوض کرده بودند و مبل‌هاي جديدشان هنوز نرسيده بود. روي زمين نشستيم و شام کوکوسبزي خورديم. دلدرد گرفته بودم و فکر مي‌کردم به خاطر زمين نشستن است. يازده نشده به همسر اشاره کردم برويم. فکر مي‌کردم بلند شوم خوب مي‌شوم و نشدم. شب با درد خوابيدم. ولي نيمه شب دردها خوب شدند.

ساعت پنج و نيم رفتم دستشويي و درد باز هم شروع شد. حواسم را پرت گوشي کردم ولي درد نمي‌رفت. شديدتر از دو روز قبل بود. کيک و شير خوردم. توي سالن قدم زدم. از پنجره کوچه را نگاه کردم. صبح جمعه روي کوچه مي‌نشست و آفتاب طلايي رنگ روي اندک برگ درختان افتاده بود.

قرار بود آن روز خانواده‌ام بيايند و خانه تکاني را تمام و پرده اتاق دخترم را نصب کنند. من درد داشتم. ريتميک نبود اما هر بار که مي‌آمد بيشتر از بار پيش مي‌ماند. دراز مي‌کشيدم. همسر بيدار مي‌شد و از دردها مي‌پرسيد و خوابش مي‌برد.

دوستان گروه باز هم راهنمايي مي‌کردند. نزديک هفت ماه با هم بوديم. شده بوديم جمعيت شب زنده دار. اصرار مي‌کردند که بروم و نوار بگيرم. خساستم گل کرده بود. مي‌گفتم: مي‌رم بيمارستان دولتي نوار مي‌گيرم اگه انقباض بود مي‌رم بيمارستان خودم.

نویسنده‌ی سه اثر چاپ شده و  روزنامه‌نگار  کلیک===>خاطره زیبای زایمانم
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز