سلام عزیزان کامل توضیح میدم لطفا راهنمایی کنید.ما طبقه بالای خونه پدرشوهرم مینشستیم من تا ۱۷ ماه بعد عروسیم زیاد ب داخل خونه اهمیت نمیدادم کارامو انجام میدادم ولی قصورهم زیاد داشتم بعد به دنیا اومدن پسرمم چون تجربه اولم بود و افسردگی بعدزایمان گرفتم بدتر شدم و دیگه صدای شوهرم دراومد و یه بار که بدجوردعوامون شد پدرومادرش بچه رو ازم گرفتن و گفتن برگرد خونه پدرت.منم رفتم و ۱۰ روز اینجابودم که شوهرم اومد دنبالم منم گفتم من کمبودهامو جبران میکنم اماتوهم نباید اجازه بدی خانوادت توزندگیمون دخالت کنن اونم درظاهر گفت باشه اما کو گوش شنوا.خلاصه من برگشتم و این یک سال که گذشت نزاشتم شوهرم هیچ کمبودی احساس کنه به خودم و خونه و بچه خیلی میرسیدم و چندین برابر قبل به شوهرم محبت میکردم.اما خانوادش انتظارداشتن روزی چن بار برم پایین و هربارهم که میبینمشون هروکر بخندم و جان جان ببندم ب نافشون.منم اصلا ازاین پاچه خواری ها خوشم نمیومد.ولی هیییچ مشکلی با شوهرم نداشتیم.تااینکه یه روز مادرشوهرم اومد گفت میخوام بچه رو ببرم تو حیاط بزارمش تو استخر آب.منم گفتم گناهه آب نیس مردم بخورن این بچه میشاشه تو آب شرب کثیفش میکنهو...دیدم خانم بهش برخورده.غروب رفته بود جلودر نشسته بود تا شوهرم بیادوهمه چیزوهمون دم در یه جوری به نفع خودش ساسنور کرده بود ک وقتی شوهرم اومد بالا خیلی بد جواب سلاممو داد و گفت سلام و مرض چی گفتی ب مادرم؟منم گفتم بقران همینا رو گفتم گفت دروغ میگی مادم گفته تهدیدش کردی😳😳