چند شب پیش که تو تاپیک هامم هست تولد خواهر شوهرم بود که رفتیم خونه مادرشوهرم بعد من شام اصلا نخوردم دوست نداشتم تو چیدن و جمع کردن سفره کمک کردم و بعد شدیدا کمرم درد میکرد به حدی که نتونستم وایستم رفتم تو اتاق دراز کشیدم کمرم آروم بشه نماز بخونم خاله شوهرم و جاری اینامم اونجا بودن خواهر شوهرم و جاریم تو آشپزخونه طرف میشستن بعد شوهرم گفت پاشو برو طرف بشور گفتم کمرم درد میکنه بعد گفت پاشو برو فلانی داره طرف میشوره تو اومدی اینجا دراز کشیدی گفتم میگم کمرم درد میکنه گفت از این به بعد خواستی بری جایی و کار نکنی و ظرف نشوری اصلا نرو خونه بمون بعد هم بهم گفت دیگه نیا اینجا منم گفتم باشه بعد گفت پاشو ارژانس بگیر برو منم بعد میام منم گفتم دیگه نمیام اخریبارمه بعد خدایی کمرم اینقد درد میکرد وسط نماز نشستم بعد به خواهر شوهرم گفت کمرش درد میکنه ها نیومد کمک منم خواهرش رفت گفتم درد هم نکنه کمک نمیکنم دیگه هم نمیام خیلی حس بدی بهم دست داد دیگه میخوام نرم خونه مادرش
بعد ما هر جا بریم شوهرم با چشم و ابرو اس ام اس میگه برو ظرف بشور نشورم هم برگردیم کلی دعوا میکنه که چرا نشستی این در حالی که تو مراسم های خونه بابام مثلا ختم قرآن یا ولیمه که داماد های عموم یا پسرعمه و داماد عمم با چهل سال اینا بلند میشن کار میکنن و کمک میکنن ولی شوهر من انگار پادشاه میره اون بالا میشینه و تکون نمیخوره یا دست به هیچی نمیزنه بهشم بگم میگه تو میخوای شخصیت منو خورد کنی شوهر من ۲۷ سالشه میگه منو با اونا مقایسه میکنی بعد توقع داره تو مراسم ترحیم نمیدونم فامیل شوهر عمه اش من بلند شم اونجا کمک کنم