از بچگی هیچ وقت رو حرفام حساب نکردن
تا توو خونه بودیم عزیزدردونه بودیم و قربون صدقه
همینکه کسی میومد یا ما میرفتیم جایی همیشه مادرم میگفت ساکت بشین حرف نزن اون کارو نکن
هرکی باهام احوالپرسی میکرد جای من جواب میداد
هر وقت میخاستم حرف بزنم میگفت هیس ساکت زشته چی میخایی بگی . هر لباسی مد میشد یا دوست داشتم بگیرم نمیزاشت مگه اینکه تن دخترهای فامیل میدید بعد میگفت برو بگیر .
هیچ وقت نزاشت تو هیچکاری اول باشم .
از اون ور پدرم مثل مامانم نبود مغرور بود و سرزبون دار
اما همیشه حرفامو تو جمع مسخره میکرد یا مثلا کاری رفتاری تو خونه داشتم تو جمع با آب و تاب میگفت و تمسخر میکرد .
اعتماد به نفس من و خواهر برادرم زیرصفر .
از نظر هوشی ، استدلال ، رفتاری و .... خیلی خوبیم اما همه جا لالمونی می گیریم .
با اینکه الان خودم مادرم اما همیشه میترسم که تو جمع حرف بزنم حتی حرفهای معمولی میگم سوتی ندم بد برداشت نکنن واسه همین گوشه گیرم و هر وقت میخام حرف بزنم منطقی و جدی حرف میزنم همه فکر میکنن من مغرورم اما پشتش به دوح و روان داغون که حتی شوخی کنم بخندن فکر میکنم دارن مسخرم میکنن
تو مدرسه و دانشگاه جواب سوالارو میدونستم و دستمو بالا نمی گرفتم . کنفرانس نمیدادم . به حدی اعتمادبه نفس ندارم اول میزارم اطرافیان خونه بخرن بعد من بخرم ماشین بخرن بعد من بخرم . از اول شدن و موفق بودن هم میترسم .
الان هم همچنان رفتاراشون ادامه داره . میگه فلانی بچه اورد تو هم بیار . فلانی گفت دوتا بچه خوبه دوتا بیار . فلانی گفت مانتو کوتاه زشته فلانی گفت زن خوبه شاغل باشه برو سرکار . دوروز بعد میگه فلانی گفت زن خوب نیست شاغل باشه نمیخاد بری سرکار
اگه هم بخام حرف خودمو بگم و بگم نظرشون مهم نیست اصلا انگار صدای منو نمیشنوه و اگه کاری که دیگران کردن و من نکنم منو شکست خورده میدونه و مدام تکرار میکنن. حتی شوهرم بهشون گفت من دوست دارم زنم آرایش کنه شماها دیگه مسئولش نیستین که گیر بدین اما تا به یه فامیل میرسیم میگه روسریتو بیار جلو اونو نپوش اونو بپوش.
بهشون هم که میگیم روش تربیتتون اشتباه بوده کلی ناراحت میشن و میگن به ما ربطی نداره و خدا سرتون بیاره و ....
و این رفتارها باعث شده حتتتتی از موفقیت بترسم و نتونم پیشرفت کنم. حس می کنم بود و نبودم اصلا مهم نیست و بسیار افسرده ام .
تو همچین جوی چطور باید زندگی کرد ؟